.
دوست معتادی داشتم که واقعن ستایشاش میکردم؛ چون بود آن چیزی که بود. میکشید تا سرحد لذت و میدانست برای چه میکشد و عاقبتاش چیست و ... خب یالغوز هم بود و کسی را با خودش نمیکشید ببرد. میگفت عرق را برای چی میخوری؟ برای مست شدن؟ خب آدم مست که دیگر عاقل نیست، پس چرا میشماری که چندتا سِک خوردی – رو به دوستی که دائم استکانهای این و آن را میشمرد و حساب میکرد کی بیشتر خورده و کی کمتر و کی حالاش بد است چون چندتا خورده و اینها- ... یاد این دوست افتادم. عجیب است فکر میکنم شاید تا به حال مرده باشد. بار آخری که خبر از او داشتم تزریقی شده بود. برای چه از آدمهایی که اسم خودکشی را میآورند ولی خلاص نمیکنند خودشان را یا با لوس بازی چندتا قرص میاندازند ته حلقشان که حداکثر مسمومشان میکند، بیزارم؟ هیچ وقت فکر کشتن خودم را نکردم. بیتعارف میدانستم که جرات و جسارت این طور کارها را ندارم. فکر کنم حد و حدود خودم را شناختم. تجربه. آدم باید فلسفهی هر کاری که میکند را بداند. فلسفهی جابهجایی و تغییر مکان، فلسفهی سفر کردن، فلسفهی نوشتن، فلسفهی خواندن- کلمهی فلسفه را بکنید چرایی- حتا عاشق شدن. چرا من عاشق میشوم. چه نیازی به عاشق شدن دارم؟ س ک ص میخواهم؟ تکیهگاه میخواهم؟ میخواهم تکیهگاه باشم؟ دوست داشته شوم؟ دوست بدارم؟
.
۴ نظر:
salam mesle hamishe khob va mostamar minevisid. man ham chyzhaei baraye akharin bar neevshtam
http://mishoodoonamesh.blogspot.com/
من لینک شما را خیلی جا ها دیده بودم اما تا امروز افتخار اشنایی نداشتم .. عالی بود ... ارادت
من لینک شما را خیلی جا ها دیده بودم اما تا امروز افتخار اشنایی نداشتم .. عالی بود ... ارادت
آیه های شهر مرده 3 رو که خوندم بیشتر به خودم فکر کردم و اینکه چرایی خیلی از کارها رو نمی دونم...حس خوبی نبود...همین
ارسال یک نظر