.
گذشته و خانواده برای من لاینحل ماندهاند. شاید هم فقط گذشته چون خانواده که میگویم، خانوادهام را در گذشته به یاد میآورم. یاد یک شب که همه با هم نشسته بودیم توی خانه، آن خانه و سریال امیرکبیر، قسمت آخر را میدیدیم. بابا دیوارها را بتونه و سمباده کرده بود و فرداش میخواست رنگ کند. هر چهار روی پلههای اتاق علی نشستیم و هر چهارتا هم گریه کردیم، وقتی رگ امیر را زدند.
هرچهارتا عشق ِ مصدق و ایران. هر چهارتا فنا شدیم حالا.
هرچهارتا عشق ِ مصدق و ایران. هر چهارتا فنا شدیم حالا.
.
.
۱ نظر:
به طو.ر اتفاقی ادرس جدیدت پیدا کردم اصئلا فکر می کردم با رفتن از تهران از حهان مجازی هم رخت بر بستی خوشحال ÷یدات کردم دوباره لینکت کردم با اجازه در ضمن این روایت تراژیک از گذشته مبتنی بر از دل گریخته ها بیشتر یک بر ساخته است تا یک واقعیت!
ارسال یک نظر