.
Dark side of the moon
.
به هر حال آن موجود نازنین با باد هوا و یا گوز کار نمیکند. ایشان صد در صد با نفت کار میکنند. بدیهی است که برماست پر کردن مخزناش روزی سه بار و با سه بطری آب معدنی که باید از یک پیت بزرگ ... لیتری کشید با یک تلمبهی دستی که خب اگر قرار باشد با یک دست قیف و سرلولهی پمپ را نگه داشت و با دستی دیگر پمپاژ کرد، آن وقت آغشته شدن هر روز دست به نفت اجتناب ناپذیر است. وقتی تو باشی تو این کار را میکنی حالا یا چون مردی یا چون نمیخواهی دستهای من نفتی شوند یا ... اما وقتی نیستی که این شبها نیستی، که این شبها سرد است، که این شبها هر قدر هم زن باشم و دلبری کنم باید نفت را بکشم و برای شام شب چیزی سرهم کنم و بروم به فکر نهار فردا... خیلی ساده و مسخره است. از جنس ادبیات آشپزخانه. نه؟ اما واقعی است. سوی دیگر ماجرا این است.
.
میدانی گاهی فکر میکنم ما؛ من و تو و دخترک لایق همهی چیزهای خوب دنیا هستیم. ما مثل بازیگران متد هستیم که زندگیمان را وقف جستوجوی زمان از دست رفته و عشق ِ شب یک شب دو- وار کردیم و پیداشان کردیم و داریم زندگی میکنیمشان. دستها را میشویم و سیبزمینیها را سرخ میکنم.
.
۱ نظر:
کمی مسخره به نظر میاید البته، که تو اینجا نشستهای و من دارم نظر/کامنت مینویسم و تو هر حرفش را دنبال میکنی، یعنی پوست دماغت را میکشی بالا تا عینک برود بالا و بالاتر و بخوانی. این بماند.
آن موجود نازنین که مدتها پدر من را درآورد. پارسال برای گرفتن نفت، روزها اسیر میشدم در آن سرما تا آقا مهران را پیدا کنم، با تیلرش برویم خانهشان در آبادی و از در و همسایهشان هرچه بیستلیتری و شصتلیتری هست جمع کنیم بیندازیم پشت تیلر، بعد با حواله در دست، آنقدر منتظر بمانیم تا صاحب شعبهی نوخط بیاید و آنها را پر کند و بعد بیاییم خانه و ....
نه اندازهی بخاری جانت، کمی کمتر البته، من هم آن بشکهی 220 لیتری سبز رنگ را دوست دارم. اینجا نوشتهای پیت ... لیتری. بشکهاست جانم، بشکه. حکایت خرید و حمل آن هم بماند برای وقتی دیگر که شخصیت دوم، همان آقا مهران بود.
پارسال یادت هست دیگر، که از تکنولوِژی پمپ پلاستیکی بیخبر بودیم و حاصل این جهل، شیلنگی بود که میکردم داخل همان بشکهجان و میمکیدم تا نفت بیاید، گاهی تا دهان و دماغ و گاهی تا روده و معدهام. دست!؟ حال میکنی با این تکنولوژی. یادت نیست پارسال تا اردیبهشت بوی نفت میدادم؟؟؟
شد ادبیات نفتی در تقابل آشپزخانهای و دارک ساید آو سان!
اینها همهشان خاطرهاند، مثل همان شب اول که کیپهم خوابیدیم در آن اتاق کوچک، هر سهمان، گرما اگر نبود، امیدواری بود و عشق، از همان انواعی که گفتی.
سیبزمینی هم حرف نداشت. ممنون.
ارسال یک نظر