یکشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۸

دهه‌ی موسوم به چّل

لازم نیست حتمن به دنیا آمده‌ی 1340-1350 باشی تا حرف مرا بفهمی. تو خودت. آخرهای دهه‌ی 50‌ای. من هم آن قدر ابتدای 50 هستم که فکر می‌کنم سُریدم توی همان 40. حکایت من مثل حکایت روز تولدم است. آن وقت‌ها که جوان و جاهل بودیم و هر کدام یکی یک‌دانه از این کتاب‌های طالع‌بینی دست می‌گرفتیم، می‌دیدم آذری‌ها خلق و خوشان با من جورتر است تا دی‌ماهی‌ها. بعد پیش خودم نتیجه گرفتم که اول دی که روز تولدم باشد را سریدم و رفتم عقب. بعد هم که عقل‌برس‌تر شدم دیدم که هی هی دل غافل این طالع بینی‌ها روی ماه‌های میلادی تنظیم شده پس از اول دی تا یازدهم‌‌اش مال همان آذر است و بعدترها که تا حالا ادامه دارد می‌گویم:«تخمی‌تر از طالع من نیست. چه آذر و چه دی و چه هر کوفت دیگری» اما این حکایت 40‌ای ها یک طور دیگر است. یک جورهایی اثر تاریخ است بر آدم‌ها. اثر دوران، اثر نسل‌ها و تربیت‌شان و باورهاشان. دیدی توی مصاحبه‌ی نجفی گفت این آدم‌ها می‌خواستند بپرند ولی نشد. حالا عین حرف‌هاش یادم نیست. شاید هم می‌خواهم حرف‌های خودم را توی دهان‌اش بتپانم. مَخلص کلام این که همیشه همه چیز را در به‌ترین حالت می‌خواهی اما مزخرف‌ترین وضعیت پیش می‌آید. آن‌قدر از هستی آلت می‌خوری که یک جایی هستی را ول می‌کنی و رو به نیستی می‌روی. به عبارت به‌تر یا همه چیز یا هیچ چیز. می‌گویم‌ات که وقتی چیزی از چشم‌ام بیفتد دیگر افتاده دیگر رفته و انگار دود شده و انگار اصلن از ابتدا نبوده و دیگر هیچ، غبار ، ذره ...ها...فوت.
صبخ که از من می پرسی چه خبر؟ می‌بینم در کمال ناباوریِ خودم، که یادم نمی‌آید او کی بود؟ کی آخرین بار حرف زدیم؟ و دنبال جواب برای تو بودم بیش‌تر. انگار خیلی دور. انگار خیلی محو. حتا دورتر از خاطره‌ی مادربزرگ‌ام. چون برای آدم‌های نفرین‌زده‌ای مثل ما یا همه چیز است یا هیچ چیز نیست. رفاقت که می‌گویی یا تمام است یا تو بگیر آدم توی خیابان. حالا تو از من راجع به آدم توی خیابان می‌پرسی؟ عشق که می‌گویی همه‌اش است، همه‌ی آن‌چه توی کتاب‌ها و شعرها و فیلم‌ها گفته‌اند که همه‌شان الکن‌اند از دم. ماها توی خلوت‌مان هم، توی ذهن‌مان، توی کاغذمان هم همان هستیم. لابد برای همین می‌شود که یک هو کنده که شدیم همه جور کَنده می‌شویم. بی‌هیچ روزنه‌ای. بعد دیگر با هیچ سریش و دو قلویی نمی‌شود به هم چسباندمان. حالا آدم‌ها و رفاقت‌ها و عشق‌ها و ... که سهل‌اند. می‌آیند و می‌روند. اما یک وقت‌هایی می‌شود که کار تمام است. می‌دانی چرا؟ چون دیگر هیچ راه برگشتی نداری. چون همیشه می‌ترسم آن لحظه که می‌خواهم تیغ را بزنم، حتا از وقتی فکرش افتاد توی سرم دیگر بوی الرحمان است که بلند شده و باید دنیال آن یک تکه زمین توی نارنجستان ته شهر بدوی.(دیدی آخرش نگذاشتی زمین یک در دو متر را بخرم و قال را بکَنم تا وقت‌اش)
می‌خواستم همین بالا تمام‌اش کنم. اما راست‌اش بعضی نوشتن‌ها مال نخواندن است. گمان‌ام این یکی هم همین است. یعنی می‌خواهی طرفِ معامله وقتی وجب گذاشت و دید از یک وجب بیش‌تر است بی‌خیال‌اش شود و برود و برنگردد. این هم از همان 40‌ای هاست گویا. شاید برای همین باشد که طرف آمد کتاب‌اش را آورد و من حتا کمَکی نمک‌گیرش نشدم و نقد را که دادم دست‌اش حتا نگفت که رسید. گمان کنم خیلی ناتوقعی‌اش شد. اما منِ الاغ راضی هستم چون «با ادبیات شوخی ندارم» و چون« در پسله حرف نزدم و از خودم راضی هستم»و چون« من آدم تعامل نیستم و تعامل لغت کثیفی است» برای همین است که می گویم تو را هم همین طوری می‌خواهم. همین طوری که نزدیک به 40‌ای. زندگی ما به شعار نزدیک شده. یعنی شعار‌ها به زندگی ما نزدیک شده‌اند. این که بگویم این ته مانده‌ی غرور تنها داریی‌مان است. این که پیش ناکَسان، دیگر سفره دل‌مان را باز نکنیم. این که سفره‌ی دل‌مان را اصلن باز نکنیم. فقط شب‌ها زیر سقف دنج خودمان چیزهایی به هم نشان بدهیم از حرف‌ها و حس‌ها و بدن‌مان. این‌جا را هم قول می‌دهم به شش ماه نکشیده درش را تخته کنم. از حالا تا آن وقت هم آن قدر زیاد می‌نویسم که کسی حوصله نکند بخواند. اصلن آن قدر مزخرف می‌نویسم و پرت و پلا که ... چه کنم دیگر شش سال بیشتر شد. عادت شده دیگر این اعتیاد. این دو شب خنده‌های‌‌مان مرا ترساند. شرطی شده‌ام. طاقت هیچ چیز خوبی را ندارم. بیش‌تر می‌ترسم. از عمر کوتاه‌شان. تا مزه‌اش بخواهد بیاید و برود زیر دندان تمام شده و رفته. این روزها دل‌ام می‌خواهد شور و حرارت قبل را داشتم و حرف‌های سیاسی می‌زدم و از انتخابات می‌گفتم و این‌ها اما انگار این هم خاصیت 40‌ای است که بخواهی دنیا را عوض کنی حتا به قاعده‌ی نیم‌میلیمتر وقتی دیدی دنیا به تخم‌اش هم نیست بکشی کنار و جای‌ات را با دنیا عوض کنی.
.
من به قاعده‌ی همین حرف‌های بالا راضی‌ام که این طوری باشم و تو هم که هستی. باقی‌اش هم که به جایی برنمی‌خورد به قول خودم و خودت از این دنیای بزرگ چّل ستون نخواسّیم بذار ما هم باشیم چّل چّلی کنیم زیر این چّل متر سقف خدا.

۲ نظر:

آراز گفت...

یک‌ام این‌که اغلب طالع‌بینی‌ها بر اساس ماه‌های رومی، یونانی و سریانی است که دقیقن می‌افتد روی همین ماه‌های ما، که آذرش می‌شود میزان، آبانش می‌شود عقرب و باقی ماجرا.
دوم این‌که نوشته‌ات شادم کرد و از طرفی ترساند. صرف نوشتن تو، خصوصن ، بلند نوشتن، از حس و حال نوشتن و خالی کردن آن‌هایی که دلت را گرفته‌اند، انگار بُعد می‌دهد به کلمات، واژه‌ها هرکدام رنگی می‌گیرند و بویی. اما از «او» که می‌گویی و «او»های دیگر، از تمام شدن رفاقت‌ها که می‌گویی و عشق‌ها و از نارنجستان ته شهر، از تیغ. شاید هیچ‌کس مفهوم این‌ها را نداند، غیر از من که لحظه‌لحظه‌شان را زندگی کرده‌ام و فهمیده‌ام. می‌ترسم حرمت این ضمیرها، مثل هرچیز دیگری که شده، به هم بریزد.
سوم این‌که این‌جا را داشته باش، یا هر جای دیگری را و تا چهل سال دیگر بنویس.

آذین بکتاش گفت...

سپینود جان عالی بود.عجیب به دلم نشست این پستت.احوالات این روز های منست.