پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

یاد من باشد

در خانه را باز می‌کنم. هر روز در خانه را باز می‌کنم و هر روز تعجب می‌کنم. حالا هر روز منتظر چیزی هستم. چیزی از جنس شنیدن صدای غوک و قورباغه و جیرجیرک‌ها، از جنس قطره‌های ریز و سوزنی آب، از جنس مهِ دمادم یا مثل حالا یک عطر، عطری آشنا مثل شب بو. چشم‌چشم که می‌کنم شب‌بویی نمی‌بینم، اصلن شب نیست. جز شقایق‌های سرخ وحشی و گل‌های صحرایی زرد خودرو چشم‌ام را نمی‌گیرد. چیزی توی فکرم خارخار می‌کند، مثل تصنیفی که از صبح قبل از بیدار شدن توی سرم می‌گفت: «غم در دل من به قدر عالمه/ اما یه عالم برای من کمه» ...
ها... گلیسیرین است. بوی گل‌های گلیسیرین، همان بوی بنفش رنگ، بوی اشک. لابد چون گلبرگ‌های‌اش مثل اشکِ های-های، فروریخته‌اند. یادم باشد فردا عکس‌اش را بگیرم و این جا بچسبانم. باز هم یادم می‌آید که قرار بود عکسی بگیرم از شالیزارها و نشاهای شالی که دارند آماده می‌شوند. فصل کاشت برنج است و این‌جا غوغایی می‌شود‌. همه‌ی این‌ها باید یادم باشد. یادم می‌ماند که دور شده‌ام از یک بُعد، از فقط یک جور زندگی کردن، فقط یک جور فکر کردن. یادم باشد که آزاد شدم. رنگارنگ و آزاد. یادم باشد که خوش‌حال باشم. یادم باشد که این چشم‌های کوچک و نگران که پشت گردن من دارند این خطوط را می‌خوانند خوش‌بخت‌اند.
حالا می‌شود فهمید که چرا هر نویسنده داستانی را که در جایی تمام می‌کند در پایان نام آن جا را می‌آورد. یادم باشد زیر داستان بعدی بنویسم:

بابلسر- سپینود

۱ نظر:

مهران گفت...

یادم باشد که آزاد شدم