پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

تنها-خواب-‌بینی*

گفته بودی بگویم برای‌ات از کابوس آن شب. گفتم می‌نویسم. قول داده بودم بنویسم. زیاد بنویسم. راحت بنویسم. این جا می‌نویسم. گذرت که افتاد بخوان. بدترین کابوس زندگی‌ام بود. خوابی که عرق‌ریزان‌ و اشک‌ریزان مرا پراند، پراندنی. چنان پریدم سبک‌بال و راحت. می‌دانی آدم وقتی می‌فهمد همه‌چیز خواب بوده یک حالی می‌شود که هیچ نفس راحتی شاید نتواند آن حال را بنمایاند. حالا این طورم. حالا به قیمت اشک‌ریزی و عرق‌ریزی روح‌ام هم که شده سر قولم می‌مانم، به این شرط که بدانم خواب را که تعریف کردی یا نوشتی دیگر هیچ‌گاه سراغ‌ات نمی‌آید.


توجایِ اتاقی که یک شهر بزرگ با تمام غبارش از میان هلالی سقفی قاب پنجره‌اش است. زن نشسته در تاریکی پشت میزی روبه روی صفحه‌ی کلید.
ای ساربان کجا می‌روی...
دوخته‌ی نگاه زن به صفحه‌ی سفید امتدادش می‌رسد به جاده‌‌ای مه گرفته. نگاهی که به سقف چوبی خیره شده. صدای جیر جیر تخته‌ها. موشی که از میان دو لایه‌ی سقف سرخوش و دوان بوی نان شنیده. نان‌های خشکی که سرانگشتان باریکی از کاسه‌ی سفالین آبی رنگ قطره‌های آب می‌پاشد.
تمامی دینم به دنیای خالی...
نقشه رو به روی زن است. سینه‌ای سفید و بی‌مو. هلال ماهی خوابیده زیر سینه‌ی راست. حالا دانه‌های قرمز و آب‌دار و دردناک زونا نشسته‌اند زیر بغل و تا پشت و زیر کتف. سکوت و درد و صبر. دیگر شبی گوشه‌ی چشمی که خون‌آلوده است اما هنوز مهربان و لبی نرم و گوشت‌آلود که متورم شده اما هنوز بوسیدنی و تاش‌هایی از بنفش جابه‌جا روی پوست. باز سکوت و درد و صبر.
... به سوز عشقی خوشا زندگانی
زن ساعت ندارد. ساعتی روی مچ زن نیست تا بفهمد ثانیه را که ایستاده. ثانیه یک دم می‌ایستد. همه‌ی صداها با سوزنی مکیده شده‌اند توی کاسه‌ی سر و ثانیه ایستاد. ته ته زندگی دو چشم به هم دوخته شده بودند. انتهای هر چیز. انتهای زن.
که لیلی و مجنون فسانه شوند...
بی‌تاب شب‌هایی است که بالش را هر قدر بگرداند خنکی و آسودگی پیدا نمی‌کند. فکرها می‌ترسانند. نقطه‌ی پایان بر سفر. سالی چند می‌گذرد و بهایی هم‌ارز موهای سیاه و دندان‌های ردیف‌ِ حالا خرد شده و حقارت را در باجه‌ای به حسابی واریز می‌کند و فکر می‌کند خلاص.
گل هستی‌ام را بچین و برو...
تو‌جای مقبره‌ای سرد و سیاه. سر بی‌مویی می‌کوبد به در قبری تا بل‌که باز شود و ببلعد و بخورد و برود این همه آوا و این همه عطر و هوایی که می‌آید. هیچ کس هیچ وقت نیست و آن که روزی بود دیگر نیست به نابلدی روزگار. تلخ تلخ تلخ و شور می‌چکد. سری که شکاف می‌خورد و سنگی که هیچ‌وقت تکان نمی‌خورد.
پس از تو نمونم برای خدا...
تو محکومی. تبعید می‌شوی به شهری بزرگ. تو محکومی به مرور تمام خاطرات تا آخرین ثانیه‌ای که می‌ایستد.
.
.
*این نسخه‌ی دیگری از هم‌خواب‌بینی است شاید.

هیچ نظری موجود نیست: