.
بقیهاش بماند اما تا اینجا، تا این وقت شاید بین همهی جمعههایی که «خون به جای باروون میچکید»، این جمعه خوشترین جمعه بود. بقیهاش بماند برای بعد، اما تا اینجا را میدانم که شنهای زیر ناخنهایم هیچ هم اذیت نمیکند. حالا خسته اما راضی از آدمی که لماندیم و کتاب دستاش دادیم و بین آن همه سوسمار و پری دریایی و قصر شنی، چشم آدمها را گرفت؛ شاید نه آدمْ شنی، اما کتابی که دادیم دستاش و عینکی که زدیم به چشماش. و بس بود همان دو سه نفری که کتاب را خوانده بودند و آن یک نفری که نویسندهاش را میشناخت. و بسیار بود برای ما، من، آن خوشی که مدتها بود مزهاش از زیر دندانام رفته بود. خندیدن، شور و نشاط بچهگانه، هوای خوب و نسیمی که از ساحل مینشست روی پوست صورت و یاران موافق. از یادم رفته بود انگار همهی دردها، دادها و فریادها و اشکها.
.
.
.
پ.ن. فقط... فقط این بین جای تو خالی بود که هر بار به پای آدمْشنی نگاه میکردم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر