دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

دریا گاهی هم سبز است

.
برای قلب حساس دریا
از صبح این جا را باز می‌کنم. می‌خوانم و می‌خوانم. فرقی هم نمی‌کند سبز و سرخ و سفیدش. عصبانی می‌شوم گریه‌ام می‌گیرد و باز خوش‌حال می‌شوم. دردم را، درد بی‌درمان این روزهایم را از یاد برده‌ام به کلی. نمی‌دانم باید این را مدیون این بند دور دست‌ام باشم که وقتی به آن نگاه می‌کنم امیدوار می‌شوم یا نه. تو هم این طوری نه؟ می‌دانم سخت است. یک چیزهایی خیلی سخت است اما باید از آن رد شد یعنی باید گذراند. توی وود استاک گذارندندش و ما هم این جا توی ورزشگاه آزادی یا هر جای دیگر. اصلن توی خودمان، فرد فرد. بعد می‌بینی که چقدر از خودت راضی می‌شوی. برایم نوشتی:

man roshanfekr nistam… man kolan zendegi ra dust nadaram, chera bayad baraye inke kasi ra daghdar nakonam edame bedaham…az movafeghaan dr. hersam migirad moteasefam ke inha hamvatane manand

یا چیزهایی در همین مضمون.(اگر نوشتم این‌ها را برای این است که همه بدانند که این جدل‌ها به روح یک جوان چه آسیبی وارد می‌کند). حالا هم دیدم این پیام‌های کوتاه راضی‌ام نمی‌کند. دوان آمدم این جا و شروع کردم به نوشتن برای تو، برای خودم.
فکر نکن با این سن‌ام با تو فرق دارم. دیشب تا حیدربابا را لال بودم. بعد یک هو ترکیدم و به اندازه‌ی تمام این سال‌ها و دردهام گریه کردم. چرا تو نه؟ تو حساس‌تری تو لطیف‌تری و ... حق داری. همه حق داریم. من وقتی می‌بینم دوستم دارد حرف‌های بی‌منطق می‌زند، وقتی می‌بینم دارد خراب می‌کند، وقتی می‌بینم طاقت ندارد، خودم بی طاقت نمی‌شوم. یاد گرفته‌ام. همین‌جا هم یاد گرفتم. خیلی است که ببینی کسی توی همین فضا، چند قدم آن ورتر دارد مسخره‌ات می‌کند. دارد حرف‌هایت را بد برداشت می‌کند. من هم چند شب پیش مثل تو بی‌طاقت شدم. نامه دادم به دوستی که حرف‌های‌اش آرام‌ام کرد. مطمئن‌ام کرد. روشن‌ام کرد. بیا فکر کن به مثال‌های زیادی که از دموکراسی می‌زنیم. بیا به این فکر کن که کی می‌شود مردم ما اگر توی میدانی صحنه‌ای دیدند که برایشان عجیب بود، به آن خیره نشوند یا یقه پاره نکنند. بیا فکر کنیم به دو میتینگ سیاسی کنار هم با دو عقیده‌ی کاملن متضاد که دارند آرام حرف می‌زنند. پس مصداقِ «زنده باد مخالف من» یا این که «من مخالف توام با این وجود سرم را می‌دهم تا تو حرف‌ات را بزنی» کجاست؟ باید قوی باشی. باید با آرامش و تمانینه بتوانی حرف‌ات را بزنی. با از بین بردن خودت یا با گریه یا با داد و فریاد کاری نکردی. در واقع ضربه را به خودت زدی.
پونه، دوستم، چند وقت پیش توی وبلاگش از ورزشکاری در همسایه‌گی ما نوشت که روز اول تبلیغات با او حرف زدیم تا این آدم به اصطلاح«تحریمی» را راضی کنیم تا رای بدهد حالا به هر کدام از اصلاح طلبان موجود. می‌دانی دیروز چه شد؟ دیروز وقتی من نبودم او آمد مغازه و از آراز چندتا پوستر و بروشور گرفت. آراز پرسید «مگه بالاخره می‌خواین رای بدین» با من و من گفت«خودم که نه هنوز... اما می‌خوام به بقیه بگم به میرحسین رای بدن» می‌دانی کلمه‌ی «هنوز» و جلب آرای دیگران چه پیروزی بزرگی برای چنین آدمی است؟ برای این که باز آرام شوی می‌گویم: ما توی شهرستان‌ایم و همه فکر می‌کنند شهرستان‌ها در رای دادن به اصلاح‌طلبان پتانسیل کمتری دارند: حالا به آمار من توجه کن: روز اول تبلیغات ستاد هر کدام از کاندیداها یک عدد بود در بابلسر، حالا همه‌ی کاندیداها در عدد یک باقی ماندند و ستاد‌های میرحسین شده 5 عدد. این فارغ از مغازه‌ها و ماشین‌های صاحب پوستر میرحسین است که اگر آن‌ها را برایت بگویم خوش‌حال‌تر می‌شوی. بگذار از یک پسر بچه‌ی دبستانی بگویم برایت که امروز توی جشن فارغ‌التحصیلی در تنها سالن سینمایی شهر شاگرد اول شده بود و مچ بند سبزش را، وقتی داشت جایزه می‌گرفت، من خودم دیدم. می‌دانی توی شهرستان خیلی سخت است تابوشکنی، خیلی سخت است ابراز عقیده، خیلی سخت است روشن فکر یودن. تنها به دلیل بافت به هم پیوسته‌ی آن. اما اگر چند نفر گرایشی پیدا کردند بقیه هم تاسی می‌کنند. عزیز دل‌ام خاتمی خوب بود، عالی بود. اما در آن مقطع زود و زیاد بود. می‌دانی میرحسین حاصل چیست: حاصل سنتز خاتمی(تز) در دکتر(آنتی‌تز) است. یک سنتز قوی. حالا بگذار یک عده که تو امروز باهاشان برخورد کردی بگویند: فقط دکتر! باکی نیست. تو تا جایی که آسیب روحی نبینی و تحمل داری باهاشان حرف بزن. بعد از آن، آن‌ها هستند که مغبون خواهند شد.
بیا از حالا فکر کنیم که بعد از این انتخابات ننشینیم و از فردای آن بگویم پس چی شد؟ چون همیشه بعد از یک هیجان زیاد، خمودگی و افسرده‌گی شدید خواهیم داشت. بیا از حالا خودمان را آماده کنیم. مطمئن باش میرحسین هم آن قدر دست بسته نیست که مانع کارش باشند؛ ضمن این که به گمان من خرابی این چهار سال شاید با چهل سال ممارست هم رفع نشود اما خب ما ایرانی هستیم دیگر... تاریخ مشروطه را بخوان. حتمن بخوان. من دارم می‌خوانم. به حرف‌های خیلی بزرگ‌ترها گوش بده. از خاطرات‌شان بشنو. از زنده و مرده باد مصدق در یک صبح تا غروب. یکی را الان برایت می‌گویم که توی کامنت‌های یک دوست نوشتم ( این ها شاید همان نقلِ سینه به سینه است و ما و من وظیفه داریم زنده نگه‌شان داریم): مادر من زمان مصدق دختر بچه بود و دبستان می رفت. به قول ترک‌ها عزیزکرده هم بود. این دختر چون مصدق گفته بود به مردم که سعی کنند تولیدات ایرانی استفاده کنند، روپوشی می‌پوشید با پارچه‌ی اُرمک که گزنده بود و تن‌اش را می‌خورد. رنگ‌اش هم خاکستری بود. اما تحمل می‌کرد. شاید او به خاطر مصدق این کار را می‌کرد. اما امروز اگر ما باشیم دانسته این کار را می‌کنیم.(نه همین را که این نماد است). شاید روزی تو هم برای دخترت تعریف کردی از مچ بند سبزی که به هر دلیلی یک روز به دست‌ات بستی و با بقیه جنگیدی(حرف زدی) استدلال کردی. خوش‌حال باش. با هر انتخابی ملت ما استخوان می‌ترکاند. بیا و ببین که از کوچک و بزرگ اهل استدلال شده‌اند، بگذر از بعضی آدم‌ها که به زعم من انگار توی حباب زندگی می‌کنند. دیروز به دوستی گفتم این ها موجودات عجیبی هستند که زیر باران‌اند اما خیس نمی‌شوند و گونه‌ای‌اند برای خودشان(ژانر)! خیلی مبارک و فرخنده است این بحث‌ها و حتا درگیری‌های کلامی. فقط نگذار روح‌ات را خش بیاندازد. ورِ خوب ماجرا را تماشا کن. به بلوغ فکر کن و به این گذر. گذری که در آن خودکشی یک کار احمقانه است. که ناسزا هم، که تمسخر هم، که جنگ هم، که آدم‌کشی هم، که دروغ هم که ... همه‌ی آن چیزهایی که برای فرار از آن می‌خواهی امروز بروی و رای بدهی.
.
.

۵ نظر:

آراز گفت...

از امروز خبر نداری. همان همسایه‌ها امروز داشتند سوار ماشین می‌شدند؛ یکی‌شان گفت: ما به موسوی رای می‌دهیم. گفتم چه‌طور؟ برای تقویت نظام؟ گفت نه، به خاطر همسایه. منتش گردن ما، قبول است.

Sasan M.K. Aasi گفت...

دست‌مریزاد سپینود عزیز، دست مریزاد.
این سری یادداشت‌های اخیر را وقت نکرده بودم تا امروز بخوانم. فکر کردم سر فرصت یکی بخوانم، اما اولی که تمام شد کشیده شدم به دومی و تا اینجا... از همان اول می‌دانستم دل‌ام می‌خواهد کامنت بگذارم و یک دنیا دست‌مریزاد بگویم، گفتم صبر کنم این یادداشت آخر را هم بخوانم. خب اعتراف می‌کنم صبرم نکشید تا آخر یادداشت. عالی نوشتید، عالی. اصلاً نمی‌دانم چطور بگویم چقدر عالی، فقط می‌دانم یک‌نفس خواندم و جمله جمله‌ی این یادداشت‌هاتان چنان به دل‌ام نشستند که دل‌ام نمی‌خواست تمام شوند. خیلی منطقی، خیلی انسانی، خیلی... خیلی خوب. دست‌مریزاد سپینود عزیز :)

دریا گفت...

مرسی سپینود ، از تمام چیزهایی که نوشتی اینجا،واقعا یک عده هستند که زیر باران هستند و نمی دونم که چطور خیس نمی شوند...

الهه گفت...

بله این شوری است که آدم هیچ دلش نمیخواهد تمام شود. اینقدر که وقتی توی خیابان راه می رود و می بیند که آدم ها مچ بند سبز بسته اند بهشان احساس نزدیکی می کند. انگار که خیلی وقت باشد می شناسیشان. لبخند می زنی و رد می شوی و گاهی حتی دست تکان می دهی که یعنی ما پیروز می شویم. آدم هیچ دلش نمی خواهد این روزها تمام شوند.

ناشناس گفت...

Iran be fazae baz niaz dard.yek Gorbachof.khroshchof ra khaneneshin kardand,si sal tool keshid ta amadane Gorbachof.