‏نمایش پست‌ها با برچسب تذکرة‌الانتخاب. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب تذکرة‌الانتخاب. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۸

نیازی به شرح نیست

.
.
اوکراین:
«یوشچنکو در اکتبر سال ۲۰۰۴ برای به دست آوردن مقام ریاست جمهوری، با نخست وزیر وقت ویکتور یانوکویچ به رقابت پرداخت. انتخابات روز۳۱ اکتبر ۲۰۰۴ با پیروزی خفیف نخست وزیر یانوکویچ که مورد حمایت مقامات کشور روسیه بود به پایان رسید. ولی با اعتراض گسترده یوشچنکو و هوادارانش مبنی بر تخلف و تقلب انتخاباتی حزب حاکم و حضور یک هفته‌ای میلیون‌ها اکراینی به ویژه شهروندان کیف در خیابان‌های شهر که به انقلاب نارنجی نامگذاری شد، باعث شد تا نتیجه انتخابات با نظر دیوان عالی اکراین باطل اعلام گردد و دو نامزد در تاریخ ۲۶ دسامبر مرحله سوم انتخابات را با حضور ناظران بین‌المللی از سراسر جهان از جمله با حضور سناتور ریچارد لوگار رییس کمیته روابط خارجی مجلس سنای آمریکا برگزار کردند. در این مرحله کاندیدای مستقل ویکتور یوشچنکو با کسب ۶۰ درصد آرا به عنوان سومین رییس جمهور اکراین انتخاب شد.»
منبع: ویکی پدیا
.
.

یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۸

هرگز جدا جدا




طرح از آراز

شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۸

امروز شنبه و تبریک پیروزی


.

رئیس جمهور من میرحسین موسوی است.
.

.
اما تبریک پیروزی باشد تا وقتی یاد گرفتیم وظیفه‌ی ما فقط دادن یک رای نبود و نیست. این می‌شود رای دادنی که پشت‌اش منطق نباشد. اگر برای این رای و نظر خود دلیل محکم و قاطعی داشته باشید؛ پس باید از حرف و حق‌تان دفاع کنید، چون قاعده‌اش این است.

.

.
می‌آیم تهران. فعلن همین را داشته باشید از کسی که شب را تا صبح بیدار بوده و همه کار کرده، فریاد زده، اشک ریخته، خندیده، ... و با تجربه‌ی همه‌ی این‌ها می‌گوید به این نتیجه رسیده که باید پشت حرف‌اش بایستد. این تنها کار منطقی و عاقلانه‌ی امروز است.

.

.

چهارشنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۸۸

تا شنبه و تبریک پیروزی

خسته، گیج و متحیرم. به خودم می‌گویم طاقت بیاور دو سه روز بیش‌تر نمانده. این چند روز فقط بیننده بودم. بیننده‌ی لحظات ناب، تلخ، شیرین، مهیج، خنده‌دار، غم‌ناک .... حالا فکری‌ام که همه را ثبت کرده‌ام یا نه. باید بنویسم. می‌دانم. اما حالا، همین الان دیگر می‌دانم که هر کس خواننده‌ی این جا باشد می‌فهمد و تقریبن مثل خودم فکر می‌کند و رای می‌دهد. باید بروم بیرون. فرصتی نیست. باید باقی‌مانده‌های کوچه و بازار را جمع کرد. می‌دانم و با اطمینان بگویم که می‌دانم نتیجه چه خواهد شد اما لازم است این نتیجه قوی‌تر، پر رنگ‌تر و تکان‌دهنده باشد. این روزها خیلی گیج بودم و خسته و خراب. فکر می‌کنم باید از کسانی که باهاشان گاه تندی کردم یا نفهمیدم‌شان یا مزاحم و بار اضافی شدم عذرخواهی کنم. مردم هر کشور ناخواسته شبیه به حاکمان‌شان می‌شوند*. این چهار سال تندی و خشونت کلام و قانون‌گریزی و دروغ را دیدیم. حالا وقت متانت است و سکوت و وقار و شرافت و صداقت و عمل به قانون. این روزها هیچ وقت فکر نمی‌کردم که مردم‌ کشورم تا این حد دوست‌داشتنی و دل‌نشین باشند.
.
.
.
.
* بزرگی گفته که مردم هر قوم شبیه حاکمان‌شان هستن . الان محل ارجاع ندارم.

پنجشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۸

آقای موسوی من هم به شما علاقه‌مندم!

.
.
آقای موسوی! بارها به خودم گفته بودم که چرا می‌خواهم به شما رای بدهم و پای استدلال‌ام چوبین بود و از دلایل‌ام راضی نبودم. اما حالا می‌دانم.
.
.
.
هرچه فکر می‌کنم همه چیز را همه گفته‌اند تنها چیزی که مانده آرزوی موفقیت برای شیخ اصلاحات است در مناظره‌اش با آن مرد کوچک.*
.
.
·
* به گمان من تنها جایی که ممکن است حرف‌هایی از جنس تعقل و آرامش و روشن شدن ذهن زده شود آن جاست که میرحسین و کروبی به دور دوم راه یابند. و میسر نمی‌شود مگر با پشتیبانی همه جانبه‌ی طرفداران هر دو. با شما هستم دوست عزیز! تو که نمی‌خواهی این پاره‌کرده‌زنجیر حتا یک روز دیگر بر صندلی صدارت بنشیند؟ پس دست‌ات را به من بده. آن وقت می‌شود رفتارهای درست انتخاباتی را دید.

سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۸

ترس و لرز

.
.
می‌ترسم... می‌ترسم. خیلی می‌ترسم. امروز تعداد ماشین‌های حاوی عکس اح.ن. بسیار بیشتر شده بود. تاکسی‌ها... یاد آن روزهای تلخ افتادم. تاکسی‌ها بسیار موثرند. همه پوستر او را چسبانده بودند. مثل کابوس است دیدن تاکسی‌هایی که مدام در شهر این طرف و آن طرف می‌روند. امروز شب‌نامه هم دیدم. سه تا. در جاهای مختلف. تخریب خاتمی بود و یکی اعلامیه بود که او قرار است افشا کند. واقعن چه چیزی را می‌خواهد افشا کند؟! روشن‌تر از روز است دروغ‌گویی‌هایش، خرافه‌گری‌هایش، بی‌ادبی‌هایش، بی‌لیاقتی‌هایش و تحقیرهایش و... هزار که ما نمی‌دانیم و این روزها داریم به برکت این انتخابات می‌فهمیم.
ما مگر از ابتدا حرف‌مان پرهیز از برگزیده شدن او نبود؟ چرا پراکنده شدیم؟ با دیدن چند فیلم که حالا یا خوش‌مان آمده یا نه؟ فعلن فکر کنید کروبی یا موسوی فرقی نمی‌کند.
.
###فعلن فکر کنید و به اطرافیان بگویید اول: رای بدهند ، دوم: به اح.ن. رای ندهند و سوم: با رعایت ادب و نه تخریب، ضمن تایید دیگر کاندیدای اصلاح طلب، نظر خودتان را بگویید. یعنی مثلن بگویید: آقای کروبی هم خوب است و تیم خوبی دارد اما من موسوی را ترجیح می‌دهم. و دلایل‌تان را بگویید. و بالعکس. آقای موسوی خوب است و مدیریت خوبی دارد اما من کروبی را بیش‌تر می‌پسندم و ... این رفتار شما طرف مقابل‌تان را مجاب می‌کند. چون منطقی و آرام و مستدل‌اید. چون بی‌نزاکت و بی‌ادب و دگم به نظر نمی‌رسید. امتحان کنید.
#یادتان باشد هنوز نفس می‌کشند. ایرانیان خارج از کشور همین که تصمیم به رای دادن گرفتید مبارک و میمون است. هنوز برای شاخه شاخه شدن زود است. مردم را گیج نکنید. تخریب نکنید.
اندکی صبر.
.
.

دوشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۸

دریا گاهی هم سبز است

.
برای قلب حساس دریا
از صبح این جا را باز می‌کنم. می‌خوانم و می‌خوانم. فرقی هم نمی‌کند سبز و سرخ و سفیدش. عصبانی می‌شوم گریه‌ام می‌گیرد و باز خوش‌حال می‌شوم. دردم را، درد بی‌درمان این روزهایم را از یاد برده‌ام به کلی. نمی‌دانم باید این را مدیون این بند دور دست‌ام باشم که وقتی به آن نگاه می‌کنم امیدوار می‌شوم یا نه. تو هم این طوری نه؟ می‌دانم سخت است. یک چیزهایی خیلی سخت است اما باید از آن رد شد یعنی باید گذراند. توی وود استاک گذارندندش و ما هم این جا توی ورزشگاه آزادی یا هر جای دیگر. اصلن توی خودمان، فرد فرد. بعد می‌بینی که چقدر از خودت راضی می‌شوی. برایم نوشتی:

man roshanfekr nistam… man kolan zendegi ra dust nadaram, chera bayad baraye inke kasi ra daghdar nakonam edame bedaham…az movafeghaan dr. hersam migirad moteasefam ke inha hamvatane manand

یا چیزهایی در همین مضمون.(اگر نوشتم این‌ها را برای این است که همه بدانند که این جدل‌ها به روح یک جوان چه آسیبی وارد می‌کند). حالا هم دیدم این پیام‌های کوتاه راضی‌ام نمی‌کند. دوان آمدم این جا و شروع کردم به نوشتن برای تو، برای خودم.
فکر نکن با این سن‌ام با تو فرق دارم. دیشب تا حیدربابا را لال بودم. بعد یک هو ترکیدم و به اندازه‌ی تمام این سال‌ها و دردهام گریه کردم. چرا تو نه؟ تو حساس‌تری تو لطیف‌تری و ... حق داری. همه حق داریم. من وقتی می‌بینم دوستم دارد حرف‌های بی‌منطق می‌زند، وقتی می‌بینم دارد خراب می‌کند، وقتی می‌بینم طاقت ندارد، خودم بی طاقت نمی‌شوم. یاد گرفته‌ام. همین‌جا هم یاد گرفتم. خیلی است که ببینی کسی توی همین فضا، چند قدم آن ورتر دارد مسخره‌ات می‌کند. دارد حرف‌هایت را بد برداشت می‌کند. من هم چند شب پیش مثل تو بی‌طاقت شدم. نامه دادم به دوستی که حرف‌های‌اش آرام‌ام کرد. مطمئن‌ام کرد. روشن‌ام کرد. بیا فکر کن به مثال‌های زیادی که از دموکراسی می‌زنیم. بیا به این فکر کن که کی می‌شود مردم ما اگر توی میدانی صحنه‌ای دیدند که برایشان عجیب بود، به آن خیره نشوند یا یقه پاره نکنند. بیا فکر کنیم به دو میتینگ سیاسی کنار هم با دو عقیده‌ی کاملن متضاد که دارند آرام حرف می‌زنند. پس مصداقِ «زنده باد مخالف من» یا این که «من مخالف توام با این وجود سرم را می‌دهم تا تو حرف‌ات را بزنی» کجاست؟ باید قوی باشی. باید با آرامش و تمانینه بتوانی حرف‌ات را بزنی. با از بین بردن خودت یا با گریه یا با داد و فریاد کاری نکردی. در واقع ضربه را به خودت زدی.
پونه، دوستم، چند وقت پیش توی وبلاگش از ورزشکاری در همسایه‌گی ما نوشت که روز اول تبلیغات با او حرف زدیم تا این آدم به اصطلاح«تحریمی» را راضی کنیم تا رای بدهد حالا به هر کدام از اصلاح طلبان موجود. می‌دانی دیروز چه شد؟ دیروز وقتی من نبودم او آمد مغازه و از آراز چندتا پوستر و بروشور گرفت. آراز پرسید «مگه بالاخره می‌خواین رای بدین» با من و من گفت«خودم که نه هنوز... اما می‌خوام به بقیه بگم به میرحسین رای بدن» می‌دانی کلمه‌ی «هنوز» و جلب آرای دیگران چه پیروزی بزرگی برای چنین آدمی است؟ برای این که باز آرام شوی می‌گویم: ما توی شهرستان‌ایم و همه فکر می‌کنند شهرستان‌ها در رای دادن به اصلاح‌طلبان پتانسیل کمتری دارند: حالا به آمار من توجه کن: روز اول تبلیغات ستاد هر کدام از کاندیداها یک عدد بود در بابلسر، حالا همه‌ی کاندیداها در عدد یک باقی ماندند و ستاد‌های میرحسین شده 5 عدد. این فارغ از مغازه‌ها و ماشین‌های صاحب پوستر میرحسین است که اگر آن‌ها را برایت بگویم خوش‌حال‌تر می‌شوی. بگذار از یک پسر بچه‌ی دبستانی بگویم برایت که امروز توی جشن فارغ‌التحصیلی در تنها سالن سینمایی شهر شاگرد اول شده بود و مچ بند سبزش را، وقتی داشت جایزه می‌گرفت، من خودم دیدم. می‌دانی توی شهرستان خیلی سخت است تابوشکنی، خیلی سخت است ابراز عقیده، خیلی سخت است روشن فکر یودن. تنها به دلیل بافت به هم پیوسته‌ی آن. اما اگر چند نفر گرایشی پیدا کردند بقیه هم تاسی می‌کنند. عزیز دل‌ام خاتمی خوب بود، عالی بود. اما در آن مقطع زود و زیاد بود. می‌دانی میرحسین حاصل چیست: حاصل سنتز خاتمی(تز) در دکتر(آنتی‌تز) است. یک سنتز قوی. حالا بگذار یک عده که تو امروز باهاشان برخورد کردی بگویند: فقط دکتر! باکی نیست. تو تا جایی که آسیب روحی نبینی و تحمل داری باهاشان حرف بزن. بعد از آن، آن‌ها هستند که مغبون خواهند شد.
بیا از حالا فکر کنیم که بعد از این انتخابات ننشینیم و از فردای آن بگویم پس چی شد؟ چون همیشه بعد از یک هیجان زیاد، خمودگی و افسرده‌گی شدید خواهیم داشت. بیا از حالا خودمان را آماده کنیم. مطمئن باش میرحسین هم آن قدر دست بسته نیست که مانع کارش باشند؛ ضمن این که به گمان من خرابی این چهار سال شاید با چهل سال ممارست هم رفع نشود اما خب ما ایرانی هستیم دیگر... تاریخ مشروطه را بخوان. حتمن بخوان. من دارم می‌خوانم. به حرف‌های خیلی بزرگ‌ترها گوش بده. از خاطرات‌شان بشنو. از زنده و مرده باد مصدق در یک صبح تا غروب. یکی را الان برایت می‌گویم که توی کامنت‌های یک دوست نوشتم ( این ها شاید همان نقلِ سینه به سینه است و ما و من وظیفه داریم زنده نگه‌شان داریم): مادر من زمان مصدق دختر بچه بود و دبستان می رفت. به قول ترک‌ها عزیزکرده هم بود. این دختر چون مصدق گفته بود به مردم که سعی کنند تولیدات ایرانی استفاده کنند، روپوشی می‌پوشید با پارچه‌ی اُرمک که گزنده بود و تن‌اش را می‌خورد. رنگ‌اش هم خاکستری بود. اما تحمل می‌کرد. شاید او به خاطر مصدق این کار را می‌کرد. اما امروز اگر ما باشیم دانسته این کار را می‌کنیم.(نه همین را که این نماد است). شاید روزی تو هم برای دخترت تعریف کردی از مچ بند سبزی که به هر دلیلی یک روز به دست‌ات بستی و با بقیه جنگیدی(حرف زدی) استدلال کردی. خوش‌حال باش. با هر انتخابی ملت ما استخوان می‌ترکاند. بیا و ببین که از کوچک و بزرگ اهل استدلال شده‌اند، بگذر از بعضی آدم‌ها که به زعم من انگار توی حباب زندگی می‌کنند. دیروز به دوستی گفتم این ها موجودات عجیبی هستند که زیر باران‌اند اما خیس نمی‌شوند و گونه‌ای‌اند برای خودشان(ژانر)! خیلی مبارک و فرخنده است این بحث‌ها و حتا درگیری‌های کلامی. فقط نگذار روح‌ات را خش بیاندازد. ورِ خوب ماجرا را تماشا کن. به بلوغ فکر کن و به این گذر. گذری که در آن خودکشی یک کار احمقانه است. که ناسزا هم، که تمسخر هم، که جنگ هم، که آدم‌کشی هم، که دروغ هم که ... همه‌ی آن چیزهایی که برای فرار از آن می‌خواهی امروز بروی و رای بدهی.
.
.

جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

چرا؟

.
.
فصل این سه حرف است. روزهای دیگر چه آسان همه چیز را در ذهن مرور می‌کنی و نتیجه می‌گیری. اما حالا این سه حرف... یک باره پناه می بری به مبانی فلسفه. ساده‌ترین چیزها می‌روند و می‌روند تا می‌خورند به دیوار بلند«چرا». گمانم از این همه هجوم خبر و اطلاعات است. هیچ فکر کرده‌ای این‌ها همه مدل فشرده‌ی وضعیتی است که همیشه با آن درگیریم؟ سرعت. سرعتی که قدرت تحلیل و کنکاش و مزمزه کردن یک خبر، یک اثر، یک فیلم و یک داستان را از آدم می‌گیرد. هی نهیب بزنی به خودت و بروی روی دور کُند. کش بیایی و بعد باز یک موج بیاید و با خودش ببردت و هی تاب بخوری و غوص بروی و فقط فرصت کنی یک لحظه نفس بکشی و باز برگردی لای امواج. انگار چاره‌ای نداری. یک عده هم که تماشاچی هستند. این ها اصلن تماشاچی به دنیا آمده‌اند.
حافظه‌های سفید، حافظه‌های پاک، حافظه‌های مقدس، حافظه‌های پر خط و خش، حافظه‌های تعمد، حافظه‌های محافظ، ....
خانه‌ی ما بودیم. کاوه بود و فاطمه و سعید و انگار تو و مینا و امیر و مهدی و آزاده و ممرضا و چند نفر دیگر... بعد از سفر ورسک بود که دسته جمعی سوار تلق و تلوق قطار شدیم سر آن گردنه‌هایی که هن و هن پیچ و مهره‌های زنگ زده را درآورده بود. دو روزی به کله‌مان باد خورده بود، باد خوردنی... توی آن خانه‌ی روستایی با مرغ و خروس‌هاش و دستشویی نافرم‌اش که فقط یک چاه تنگ بود از همان سنگ مستراح‌هایی که خانه‌های پدربزرگ‌مان بود. که ترسناک بود که من توی بچه‌گی همیشه فکر می‌کردم بالاخره ماری از آن تو درخواهد آمد... از تو چه پنهان از همان درسک بود از همان روستای سرخ‌آباد که من و آراز به سرمان زد که عشق‌مان را کوله کنیم و ببندیم و برویم جایی که چشم‌ها کم‌تر ببیندمان و هوای‌اش این طور باشد و زندگی توی‌اش کش بیاید و برویم روی دور کُند.
چقدر پرت شدم. آن روز کسی همه‌ی موسیقی‌های کارتون‌ها و سریال‌های دهه‌ی کذایی شصت را، حتا آژیر خطر را گذاشت و دانه دانه از همه می‌پرسید اگر گفتید این مال کدام است و یک هو همه سر ذوق آمدند. ساعت‌ها حرف زدند از خاطرات‌شان و من فکر کردم نوستالژی چه چیز غریبی است. همه بدش را می‌گویند اما همه مبتلایش هستند.
حالا اما وضع طور دیگری است. مگر فقط توی ادبیات باید روی شانه‌های هم ایستاد. نمی شود این را تعمیم داد؟ این سنت قطع(+) در این قوم ساری و جاری است. برای این است که یکی می‌گوید بیایید آرایش‌اش کنیم و شروع به کار می‌کند اما یک هو با ندای یکی که می‌گوید این طرف کج شده همه یک هو می‌ریزند به هم و قطع که کردند حالا پیرایش می‌کنند. بعد گیج می شوند که این چه خبطی بود و حالا دوباره می‌خواهد آرایش کنند اما دریغ که وقت پیرایش طره‌ی مجعد زیبا را قیچی کرده‌اند. حالا باید صبر کنند یا شکلی دیگر جور دیگر مدل دیگر و ...
چرا ما حرف می زنیم این روزها؟ چرا به هم می‌ریزیم؟ چرا یک هو ساکت می شویم و می‌رویم عقب و دست به چانه نگاه می‌کنیم و برمی‌گردیم و باز می‌نویسیم؟ مگر توی یک ماه می‌شود تاریخ مغشوش یک کشور را تحلیل کرد و برای‌اش نسخه پیچید؟ اصلن مثال نقض‌اش همین دوران ماست. چهار سال قبل بود که یکی گفت پنجاه هزار تومان می‌دهم به‌تان. خندیدیم و مسخره کردیم و جوک‌ها ساختیم و بعضی‌مان هم فکر کردیم چه تحقیری! حالا چه؟ عادت کرده‌ایم به سهم خواهی: به بهانه‌ی عدالت به اسم نفت به شکل بن یا وعده‌ی انتخاباتی... همان دهه بود همان که این روزها سرزبان‌هاست. یادت هست؟ نمی‌دانستیم هنوز که اختلاس چیست و ممکن است صدرنشینان ملک به اموال مردم دست درازی کنند که خبری پیچید. آن وقت‌ها هم این طور نبود که همه‌جا روزنامه و خبر و خبرگزاری باشد و کسی نتواند راحت دست از پا خطا کند. چه بود این دست‌درازی که خبرش به گوش ما بچه مدرسه‌ای‌ها هم رسید که بنیاد شهید، بیمارستان خاتم الانبیا یا چه. باور کن نمی‌خواهم سربسته بگویم. آن روزها خبرها در همین حد بود. اما من یادم نرفته است. یادم نمی‌رود. یادم نمی‌رود که آن وقت‌ها دور دور منم زدن‌ها و شعار دادن و های و هوی نبود. یادم نمی‌رود نخست وزیر ساکتی را که کار می‌کرد اما نه در جنجال و منت گذاشتن سر مردم؛در سکوت. وظیفه‌اش بود. ادعای زیادی هم نداشت. با سالی سیزده میلیارد دلار درآمد نفتی(که حالا هفتادتاست!) با تحریم‌هایی که آن وقت‌ها کَانَهُ شِعبِ ابی‌طالب، حتا یک پر دستمال کاغذی پیدا نمی‌شد یا یک لیوان شیر، نه مثل حالا که فقط کلمه‌ی تحریم را می‌شنوی؛ بزرگ‌راه نساخت و گل‌کاری نکرد اما اداره‌مان کرد. راستی الان دو جلد مجموعه داستان از گلشیری روی میز، دم دست دارم. فکر می‌کنی چاپ چه سالی است: نمازخانه‌ی کوچک من سال 64 و جبه خانه سال 62 . شنیده‌ام امسال کتاب‌های گلشیری هم مثل داستان‌های هدایت، در نمایش‌گاه قابل ارائه نبودند.
برای همین است که فکر می‌کنم این‌ها را باید گفت برای کسانی که نبودند. روی شانه ایستادن همین است. انتقال تجربه است. پیوسته شدن یک روند است. امتداد دادن توسعه است. داشتن یک خط فکری منسجم است. نسل‌های ما خیلی از هم جدا افتادند. من پدر و مادرم را بابت انقلاب‌شان بازخواست می‌کنم و دیگری مرا بابت اصلاحات. مگر همه‌ی ما یک چیز را نمی‌خواهیم؟ آن یک چیز که همه می‌دانیم چیست، یک چیز فردی نیست یعنی در گرو خواست جمع است.
زبان انقلاب ما زبان خشنی بود. ما یادمان رفته است. ترور بود و در جواب‌اش اعدام بود. آن وقت‌ها کسی چه می‌دانست «گفتمان» چیست. وقتی مردم فاحشه‌ای را که از خودشان بود، سوزاندند، وقتی سینما را سوزاندند، وقتی سردمداران انقلاب روزی ده بیست نفر را از حکومت سابق اعدام کردند، وقتی ناصر خسرو ترکید و پسری بی‌پدر شد، وقتی در محله‌ها، در خانه‌های تیمی تیراندازی شد، وقتی میدان تجریش صبح ساعت هفت در اوج شلوغی، کسی آن بالا داشت دست و پای‌اش را تکان می‌داد، وقتی چریک‌ها تفنگ به دست بودند، وقتی شاملو شعر حماسی می‌خواند و پرونده‌ی چه‌گوارا را در کتاب جمعه‌اش می‌گذاشت، وقتی هر کسی با کس دیگر بد بود؛ توی محله به او ساواکی خطاب می‌کرد و می‌ریختند سرش و تا حد مرگ کتک‌اش می‌زدند و ... این زبان، زبان خشونت است و این بد است. این اتفاقی است که گیوتین با انقلاب فرانسه کرد و خب ما کمی دیرتر... خیلی دیرتر داریم از آن حوالی گذر می‌کنیم.
می‌دانی دست آدم‌ها خیلی رو است. اگر آن تفکر و بینش آن وقت‌ها بود می‌شد به آب‌خوردنی اتهام بست به این و آن، به آن که ساکت است، به آن که از فلان و بیسار طرف‌داری می‌کند، به آن که فحش می‌دهد، به آن که پرونده می‌سازد و به آن که دروغ می‌گوید. اما حالا انگار بعد از این سی سال کم کم آدمْ خودش به بلوغ فکری می‌رسد. این که بدانی همسایه‌ات معتاد است و نخواهی که برای‌اش پای‌پوش بدوزی. این که بدانی فلانی قلم به مزد است و تو کار خودت را بکنی. این که کسی کلاه‌برداری کرده و ... و حد و مرز این بازه را هم بدانی(بازه در ریاضیات این است][ و منظور من دقیقن این است که درست است که باز است، اما باز یک حد و حدودی نسبی دارد) یعنی مثلن اگر ببینی کسی دارد به دختربچه‌ای تجاوز می‌کند، خب نمی‌توانی سرت را بیندازی پایین و رد شوی. حرف من این است: اگر کمی، فقط کمی دقت کنی می‌توانی دلیل همه چیز را، همه‌ی این رفتارهایِ غیرعادیِ آدم‌ها، که در این بحران‌ها متعجب‌ات می‌کنند، پیدا کنی: از سکوت‌شان تا تمسخرهاشان و نگاه‌های از بالاشان تا مصلحت اندیشی‌شان و حرف‌های از ته دل‌شان.
.
.
باز هم ادامه دارد.

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

ما هیچ کسان‌ایم که هیچ نمی‌کنیم در یکی شهر ِبی‌حادثه*

.
.
از وقتی فهمیدم که نمی‌شود بسازم، تصاویر ذهنی‌ام را و بناهای یک اشکوبه‌ی وسیع دل‌ام را این‌طور اخت شدم، این طور آموخته شدم. حالا هم نمی‌دانم بهتر بود اگر که پشت همان موویلا با براده‌های نگاتیو و چسب خیال‌ام را می‌پروراندم یا پشت میزی بزرگ تی-گونیا را بالا و پایین می بردم و راپید به دست، سرپناهِ امنی برای خودم و آدم‌ها می‌ساختم یا حالا که خیالاتم را همان طور خیال‌وار می‌سازم با کلمه. توی هر باری که خودم پاپس کشیدم و فهمیدم که مرد میدان نیستم یا نمی‌شود و یا ... دل‌ام گر نگرفته بود تا حالا که دارد چهار سال می‌شود این دست و پا بسته‌گی. خسته شده‌ام. آن‌قدر خسته که وقتی می‌نویسم "خسته شده‌ام" چشم‌هام می‌سوزد و بینی‌ام تیر می‌کشد. من هم می‌خواستم مثل شماها بنشینم دور، خیلی دور و تماشاچی این های و هوی باشم و برای داستان‌هایم ماده‌ی خام بردارم. من هم، مثل همه‌ی شما، این شب‌ها تب و تاب‌های اردی‌-وار ِ بهشت را دارم. من هم جفتی چشم مهربان دارم و دست‌های بزرگ پوشاننده‌ی هر غم و دخترکی مثل برگ گل و خیلی چیزهای دیگر که شاید بی‌نیازم کند به این عصبیت‌ها و هیجان‌ها. من اما چه کنم که انسان‌ام و بیش‌تر و بیش‌تر می‌خواهم لابد... می‌گویم لابد چون شک دارم حق آزاد زیستن را دارم یا نه... حق گفتن داستان‌هایم را دارم یا نه... حق ساختن خیالاتم را دارم یا نه و اگر دارم آیا می‌توانم بنمایانم‌شان یا نه... حق این که چند پنج سال دیگر بنشینم و خودم را جلد کنم با چند جلد از آن خیالاتم و بگویم این‌ها همه‌ی «زندگی نکرده»‌ام است. زندگی نکرده می‌دانی که چیست... آرزو چی؟
.
.
.
* رمادی/آرش جواهری/نشر چشمه-83/ ص45

سه‌شنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۸

یکشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۸

بعد از کیت‌کت

چهار سال قبل بود. خیلی نوشته بودم. خیلی حرص خورده بودم. الان دست‌رسی به آن نوشته‌ها ندارم. نوشته‌های خودم در باب نهمین انتخابی که کردیم توی سایت در محاق‌ام است، آرشیو چهار سال قبل. فقط یادم است سرخورده‌گی زیادم را از این که می‌دیدم چیزی که من فکر می‌کنم و بقیه‌ی مردم فکر می‌کنند چقدر با هم فرق می‌کند. اتفاقی که توی این دنیا دارد برای ما می‌افتد با اتفاقی که آن بیرون دارد می‌افتد توی مزرعه‌های نیشکر، توی کارخانه‌های ذوب فلز، بالای نخل‌ها و در کارگاه‌های بافت قالی و حتا توی ادارات و میان کارمندان شهرداری و آن‌ها که بعد از کار می‌ایستند تا از تعاونی‌هاشان مایحتاج خانواده‌هاشان را بگیرند و ... فرق زیادی دارد. مثل آن که می‌گوییم روشن‌فکران ما از مردم دورند. دانشجویان‌مان هم. فرهیخته‌گان و هنرمندان. برای همین من با آن طور حرف زدن میرحسین موافق بودم. گفتن از «سفره». این جا راه من شاید با تو کمی جدا شود. من از این ایسم‌ها سر در نمی‌آورم اما فکر می‌کنم کشوری مثل ایران هنوز باید نگاه‌اش به توده‌ی مردم و «سفره» باشد. می‌دانی آن گپ بزرگ میان روشن‌فکر و مردم عادی یک متناظری دارد در سطح اقتصاد و توسعه گپ یا همان دره‌ای که میان ماهواره‌ی امید و موشک سجیل و نیروگاه اتمی بوشهر و برج میلاد است با «سفره»ی مردم. می‌گویم مردم لطفن بیا بیرون از این‌جا و آدم‌های توش. سیدخندان به پایین تهران را نگاه کن من هم این طرف جاده‌ی خودمان را می‌بینم نه دریاکنار و خزرشهر را.
این که می‌گویم تکنوکراسی چیزی است که توی یک دوره توی جامعه بودن دیدم. گفتی به چه دلیل تکنوکراسی عوامل انسانی خود را له می‌کند. اول از همه من گفتم که تکنوکراسی ایرانی را ببین. بله له می‌کند چون قدرت و ثروت‌اش فساد می‌آورد در ایران. چون فرهنگ مردم ما ضعیف است چون این نمودار دایره‌ای را اگر رسم کنی می‌بینی که خواه ناخواه سرمایه‌داری صحیح و تکنولوژی و علم و فن به شکل درست‌اش یک سرش خواهد رسید به فرهنگ به اخلاق مداری و به چیزهایی که شاید با ماشین حساب نشود اندازه گرفت. یک مثال بزنم:
کارخانه‌ی تولید کفشی در ژاپن اعلام ورشکسته‌گی کرد. آشنایی با گروهی از همکاران‌اش که از طرف دولت به ماموریت فرستاده شده بود تعریف می‌کرد که گذرشان به آن کارخانه افتاد و دید که از میان مثلن ده خط تولید، هنوز سه خط تولید فعال است. و عده‌ای از کارگران مشغول‌اند. می پرسد که مگر کارخانه اعلام شکست نکرده. می‌گویند چرا. می‌پرسد چرا نمی‌روید دنبال کار دیگری می‌گویند چون ما کارگر این جا هستیم. می‌پرسد حقوق می‌گیرید. می‌گویند خیر. می‌گوید پس دیوانه‌اید. می‌گویند نه امیدواریم.
یک جاهایی هست، همه جا: از سیاست بگیر و بیا تا صنعت و تا ورزش و هنر که حرف آخر را شعور و فرهنگ و اخلاق می‌زند.
کارمند یک کشور غربی کار می‌کند و به سرنوشت سازمان یا سیستمی که به آن جا متعلق است علاقه دارد. این جا چی؟ پس تکنوکراسی در این جا یعنی منفعت شخصی. می‌دانی که ثروت و قدرت فساد می‌آورد. می‌دانی به‌ترین مثال برای تکنوکراسی ایرانی چیست؟ فریبرز عرب‌نیا توی فیلم شوکران. اصلن راست‌اش را بخواهی یک بار با استاد جامعه‌شناسی‌مان بحث بود و او این فیلم را از نمونه‌های موفق نشانه‌شناسی تکنوکرات‌ها دانست و با دلیل و منطق از خودرویی که شخصیت اول مرد از آن استفاده می‌کرد تا روابط‌اش تا مسلک‌اش بررسی کرد و تا لغزش‌اش که نتیجه‌ی غیرمستقیم شیئه‌ای حاکم بود و بعد جایی که اشتباه می‌کند و دروغ می‌گوید. با پول می‌خواهد دهان معترض را ببندد و با ماشین(هدیه) دهان هم سرش را و ... این‌ها شیوه‌ی برخورد تکنوکرات ایرانی است. سکه دادن و رشوه و هدایای مختلف و ماشین‌های ایران خودرو و یقه سفیدها و... این‌ها همه المان‌های دوره‌ای است که آدم‌های آن دوره حالا اطراف شیخ‌اند. این‌ها قدرت مطلقه‌ی سرمایه‌داری‌اند. یادت باشد قدرت مطلقه هر طور که باشد بد است. حتا قدرت مطلقه‌ی کتاب و دانش و معنویات.
.
.
ادامه دارد باز

کیت کت بخوریم*

.
راست می‌گویی باید حرف همه راشنید. گرچه از دوره‌های پیش حرف خیلی‌ها یادم مانده است. راستی می‌دانی اولین کسی که باب کرد خریدن رای را و به مردم وعده‌ی پول نقد داد-پنجاه هزار تومان!- کی بود؟
راست‌اش من خیلی چیزهای بیش‌تر هم یادم است اما همه را همین حالا از فرط شتاب زده‌گی خرج نمی‌کنم. آن قدرها هم هیجان‌زده نیستم. ام‌شب هم حرف‌های شیخ و شیوخ را گوش می‌دهم. کاندیدای دیشب که حرفی نداشت. اما امشب من منتظر چیز تازه‌ای هستم غیر از جنگ زرگری با شریعتمداری ِ کیهان و اعلام برائت ناخودآگاه از سعیدی سیرجانی! (در جریان همه چیز که هستی؟ تصور می‌کنم که این مدت لابد همه چیز را خوانده‌ای و تحقیق کرده‌ای)
تا شب، تا ساعت یازده.
.
.
.

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

باز هم ادامه

.
تکنوکراسی یعنی حکومت فن و تکنولوژی و این هیچ بد نیست. یک بدی‌هایی دارد اما بحث ما در ایران همیشه چیز دیگری است. یعنی معنایی که همه‌ی این واژه‌ها دارند، در این سرزمین جور دیگری است. تکنوکراسی اخیر با هاشمی رفسنجانی و دوران سازندگی معنا پیدا کرد. قدرت، فن و مهارت و بعد ثروت‌های آن‌چنانی که خب منحصر به تکنوکرات‌ها بود و بعد فساد در پی قدرت و ثروت که اجتناب‌ناپذیر است و اختلاف طبقاتی و ... من زیاد صاحب‌نظر نیستم اما چیزهایی بود که به چشم دیدم و تجربه کردم. حالا گیرم بد هم نباشد یعنی به خاطر آوازش کچلی را ببخشیم و بگوییم خب مهم پیش‌رفت مملکت است حالا بگذار یک عده بخورند و فاسد هم بشوند و مافیاها هم باشند و این‌ها. اما بدبختی این‌جاست که تکنوکراسی قاتل عوامل انسانی خود است. تکنوکراسی مثل بولدوزری است که از روی هنر و تمدن و انسانیت و این‌ها عبور می‌کند. یعنی به آن‌ها بی‌اعتنا است و اگر سد راه‌اش باشند از روی‌شان رد می‌شود. یک جور حکومت مطلقه‌ی فن و تکنیک است. سینمای ما از آن وقت این طوری شد که الان می‌بینی. اگر می‌بینی و می‌شنوی که مثلن فلان منتقد ادبی با فلان ناشر دست به یکی کرده و فلان کتاب بالا می‌رود و پرفروش می‌شود، باز حاصل همان دوره است. یا فلان فیلم «بفروش» می‌شود یا پشت‌سر فلان کس فلانی است هم محصول آن وقت‌هاست. چی گذاشته‌اند اسم‌اش را؟.... ها رانت‌خواری. هنر و هنرمند و روح و روان ومعنویات واقعی، دین واقعی از بین رفت. همه چیز شد تظاهر. بعد از جنگ هم بود و لازم بود از آن همه معنویت فاصله گرفت! من فکر می‌کنم آن بسیجی‌ای که تیپ‌اش توی فیلم‌های حاتمی‌کیا می‌دیدیم مثل عباس و حاج کاظم هم حاصل همان دوران‌اند. آن جانبازی که خودش را جلوی مجلس می‌سوزاند و حتا ده‌نمکی‌ای که اخراجی‌ها را می‌سازد.
این یعنی منفعت خوشان را مقدم بر هر چیز دانستند. این تفکر ممکن است در من و تو که آدم‌های ساده‌ای هستیم عادی باشد و ضرر چندانی ایجاد نکند اما در لایه‌های حکومت و مدیریت فاجعه است. در لایه‌های فنی و تکنیکی فاجعه است. در هنر که واویلا است!
برای همین می‌گویم ساسی مانکن تقصیری ندارد. به این پسر نازنین و با استعداد یاد نداده‌اند که فرق هست میان یک دختر هجده ساله به عنوان داف و یک دخترک دوازده یا چهارده ساله (داف خردسال) و یا میان یک دوست دختر تا یک زن حامله(داف حامله) میان انحراف(pervert‌) و عصیان(rebel) و بخشی از این‌ها به دلیل همین نگاه تکنوکرات‌های آن دوران بود. خب انگار دارم آرام آرام سرنخ‌ها را به هم می‌رسانم!
آن‌هایی که اطراف شیخ هستند از جمله‌ی همان تکنوکرات‌ها هستند. این جمع‌بندی من است. هنوز می‌گویم بهترین گزینه خاتمی است برای شرایط ما پس موسوی را انتخاب می‌کنم. حالا ادبیات‌اش مال قدیم است یا در برابر اعدام‌های آن سال‌ها چه موضعی گرفته و این‌ها همه چیزهایی است که برای خودم توجیه‌شان می‌کنم و این جاست که فکر می‌کنم کچلی را به آواز ببخشم.
.
.
باز هم ادامه دارد

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

ادامه

.
.
مخملباف یک جوان عاصی مومن‌مسلک و دگمی بود که توبه‌ی نصوح را ساخت. یک فیلم سراسر شعار. کتک هم می‌زد و توی زندان‌ها تواب جمع می‌کرد. بعد توی همان زندان‌ها فیلم ساز جمع کرد. همه چیز را آرام آرام از روی تجربه یاد گرفت. فیلم‌سازی را و .... آن اوایل به همه‌ی فیلم سازها فحش می‌داد. به‌شان می‌گفت طاغوتی(املایش را نگین گفت و درست کردم!) کیمیایی و مهرجویی و ... بعد هی فیلم ساخت و هم تکنیک کارش به‌تر شد و هم هنرش. هنر هم که خودت می‌دانی یک مفهوم انتزاعی نیست. مجبور بود شعر بخواند، بنویسد، فیلم‌های خارجی ببیند و بهشت بر فراز برلین را دید و شعر فروغ را خواند و دل‌اش خواست فروغ خواهرش بود و خلاصه بعد از همه‌ی این‌ها فیلمی ساخت به نام ناصرالدین شاه آکتور سینما که به نظر من شعری است سینمایی به لحاظ مونتاژ و معنا و به فیلم کاری ندارم اما با آن فیلم از همه‌ی هم‌کاران فیلم سازش ، کیمیایی و مهرجویی و کیارستمی و ... دل‌جویی کرد. گوگوش را نشان داد در فیلم بی‌تا، و مغول‌ها را و حرف‌های زیبا زد و ... می‌خواهم بگویم یک آدم که البته مستعد هم بود ظرف ده سال آرام و بطئی نگاه‌اش نرم شد. نسبی‌نگر شد. مهربان شد. دیگر همه‌چیز را از دریچه‌ی تنگ ایده‌لوژی ندید و حالا شد همین مخملباف که چند روز پیش بیانیه‌ی حمایت‌اش از موسوی مرا متحیر کرد. نه بابت رای‌اش، بابت نگاه درستی که به جامعه‌ی ایرانی دارد و تحلیل خیلی خوب‌اش و شناخت‌اش نسبت به قبل و حالای آدم‌ها. هرچند که فیلم‌های‌اش از گبه به بعد به نظر من چنگی به دل نزد و حتا ضعیف‌تر هم شد. اما انسان‌تر شده خیلی انسان‌تر از خیلی از ماها که ادعای روشن‌فکری داریم. حالا تو بگو این همان بود که تواب جمع می‌کرده. من می‌خندم و می‌گویم: آره همون بود. اما من و تو چه پخی شدیم! او بچه‌های‌اش را هم خوب تربیت می‌کند و بچه‌های بچه‌های‌اش و از او نسلی درخواهد آمد که به‌تر از نسل ما و شماست. می‌خواهم بگویم که با یک کشور هم می‌توان همین کار را کرد.
کاری که خاتمی به مثابه یک رئیس جمهوری و در حد اختیارات سیاسی‌اش انجام داد برگرداندن فرهنگ، همان فرهنگی که باید آرام آرام به دست بیاید، بود. خواندن، روزنامه و کتاب. تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی. ملتی که رئیس جمهورش مودب باشد(باور کن) غلط می‌کند توی خیابان اخ و تف کند و فحش بدهد و ... می‌گویی این‌ها مهم نیست. باشد اما چیزی که ما می‌خواهیم، مائده می‌خواهد و دختر من، خیابان‌های شیک و ظاهر مدرن نیست که کرباسچی و تکنوکرات‌ها به‌مان هدیه دهند. می‌دانی تکنوکراسی چیست؟


ادامه دارد

ادامه

.
.
می‌گفتم که از ساسی مانکن شروع شد. از یک ویدئو کلیپ به اسم نیناش‌ناش. (این‌ها که می‌گویم هیچ هم خنده ندارد) چیزهایی توی آن کلیپ دیدم که به این پسر و دوستان‌اش آفرین گفتم. می‌دانی نسل من هنر نکرده که هنرمند باشد. ما توی کتاب‌های کانون پرورش فکری که نویسندگان‌اش از نیما یوشیج(آهو و پرنده‌ها، توکایی در قفس) و بهرام بیضایی(حقیقت و مرد دانا) و نادر ابراهیمی(بزی که گم شد) بودند تا مهرداد بهار(جمشید شاه) و نقاشی‌های زرین‌کلک و ممیز و فرشید مثقالی چشم‌مان را نوازش می‌داد. نسل من فیلم‌های دونده و خانه‌ی دوست کجاست و باشو را دید و عاشق سینما شد. نسل من کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی پدرش گلشیری بود و گلستان و مجله‌های هفته را نقاشی می‌کرد و .... چه بگویم. من کوچک بودم کتابی داشتم که لیلی گلستان نوشته بود به نام بچه چطور به دنیا می‌آید و تصویر جفت‌گیری انسان را زن و مردی زیر لحاف نشان می‌داد در تخت دونفره که دارند هم‌دیگر را می بوسند و لبخند می زنند و من از همان وقت آمیزش را آمیخته با عشق دیدم و بوسه و لبخند. من با پسرها هم‌کلاس بودم. من با پسر خاله‌ام استخر می‌رفتم. همین خزرشهر خاله‌ی من با مایو دوچرخه سواری می‌کرد و مادرم با شورت کوتاه پیاده‌روی. (حالا من حتا می‌ترسم بنویسم این‌ها را این‌جا مبادا خاله ببیند یا مادر بخواند!) ساسی مانکن حق دارد دافی شاپ راه بیاندازد. او چه دانسته جز محدودیت و زیر زیرکی و زیرزمینی و زیر جلکی و زیر همه چیز که فکرش را بکنی و همه‌ی نسل او هم. بعد از ساسی‌مانکن بود که من عاشقانه سرنوشت نسل تو و بعد از تو دخترم برای‌ام مهم شد. خیلی هم. آن قدر که خودم دیگر مهم نیستم و از دست دادن خیلی چیزها و مگر یک عده برای من از دست ندادند؟ حالا خوب یا بد. اما از دست دادند و از دست رفتند. حالا دو گونه برخورد هست: 1- انتقام از شما برای خالی کردن عقده و 2- گوش دادن به حرف‌تان و قبول کردن خیلی از حرف‌های شما
اما به یک شرط کوچک: کمی به حرف‌های من هم گوش بدهی که یک چیزهایی را از تاریخی که نبودی برای‌ات بگویم. آن وقت من صمٌ بکمٌ به قول صالح علا دست به سینه رو به روی تو می‌نشینم تا بگویی:
بیا از مخملباف شروع کنیم، چطور است؟
پ.ن.
همین حالا که با بدبختی این متن را که دیشب نوشته بودم با سرعت پایین می‌فرستادم این یادداشت فوق‌العاده را دیدم. کوتاه و موثر از آدمی که قبول‌اش دارم. بخوان:(+)
.
.
ادامه دارد

برای معین و صبا و صبا و ...

.
می‌دانی وقتی می‌شوی سی‌و اندی ساله که به چهل میل می‌کند، آن وقت اگر شرایط‌ات مثل من باشد می‌فهمی معنای این‌که «یک تیم چیزی برای از دست دادن ندارد» چیست. راست‌اش را به تو بگویم امروز کمی هم حس بی‌غیرتی به من دست داد! یعنی دیدم من آرام آرام دارم همه چیز را از دست می‌دهم، پول، خانواده و دوست را... اما این کیفیت بطئی از دست دادن مرا به عادت کشانده و دیگر کک‌ام هم نمی‌گزد و چقدر خوب که بتوانم این قدر سبک بار بشوم. از یک طرف دیگر نگاه می‌کنم و می‌بینم چقدر چیزها به دست آوردم که در تهران نداشتم همین نگاه چند بعدی. این‌جا گل و بلبل می‌بینم. آدم‌های واقعی می‌بینم. دیگر عینک ادبیات نزدم که همه چیز را با ادبیات بسنجم و زیاده‌روی کنم. می‌دانی آن‌جا شده بودم یک... یک... یک «چیزی» که فقط یک «چیز» را می‌دید. یک آدم متنفر. یک آدم منزوی(با وجود همه‌ی رابطه‌ها و دوست‌ها و جمع‌ها). یک آدم خسته. یک آدمی که اسم‌اش را گذاشتم «روشن فکر بی‌خودی». از این روشن‌فکر بی‌خودی‌ها زیاد هستند. همه هم خاله‌زنک و حاشیه‌باز که برای یک ستون یادداشت توی روزنامه همدیگر را می‌درند. توی همان خانه‌ی هنرمندان و سینماها و کتاب‌فروشی ها و گوشه‌ی خانه‌ها بیست و چهار ساعته پای اینترنت و خسته و منجمد. یک شخصیتی مثل شخصیت شاعر در داستان دوم مجموعه‌ی دیوانه در مهتاب حمیدرضا نجفی. همه هم مفت‌خورند که اهل کار نیستند. از تنبلی‌شان است که نشسته‌اند نقاشی کنند. ساز بزنند. شعر بگویند و داستان بنویسند. من هم همین طور بودم‌ها. بگذریم که گذشتن هم زیباست!
می‌دانی گاهی تا تعطیلاتی پیدا می‌کنی، دوربین به دست شلوار جین و کوله و کفش کتانی آل استارت را می‌پوشی و می‌زنی به کویر یا الموت یا جنوب یا ... و از دختر کوچولوهای پابرهنه عکس می‌اندازی و می‌گویی«آخی نازی» یا فوق‌اش چند کلمه باهاش حرف می‌زنی و می‌پرسی«کوچولو کلاس چندمی؟» یا اسم‌اش را می پرسی، سمیه، کوثر، مائده ... اما اگر هر روز صبح مدرسه رفتن مائده و کوثر را ببینی با مانتوهای سبز و چروکیده، هر روز عصر گِل بازی کردن‌شان و کتک خوردن از سر محبتِ پدرشان را که نروند کنار جاده، یا بشنوی دارند می‌گویند به هم که اگر چند صلوات و چندتا یاعلی و چندبار نام خدا را بگویند بعد شیطان را صدا کنند؛«شیطون» جلوی‌شان ظاهر می‌شود، می‌فهمی که آن‌ها فقط فرهنگ می‌خواهند. فرهنگ هم آن چیزی نیست که من تو از برج عاج‌مان به طرف‌شان پرتاب کنیم. خجالت می‌کشم که ممکن است حتا یک خط از داستان مرا نفهمند و من حتا ذره‌ای سرخم نمی‌کنم تا به زبان ساده‌تری بنویسم. عکس مائده را می‌گذارم حالا. چشم‌و ابرو مشکی است و خیلی شیطان و با عشوه حرف می‌زند. خیلی مرا یاد کودکی‌هایم می‌اندازد. کلاس اول است. به‌ش قول دادم اگر کارنامه‌ی بیست‌اش را بیاورد یک ظرف بستنی با کلی سس شکلات و خامه به‌ش بدهم که سه رنگ داشته باشد. همین مائده از ما متنفر است. گاهی به در خانه سنگ پرت می‌کند. ما تهرانی هستیم. لباس پوشیدن‌مان با آن‌ها فرق می‌کند. از مغازه‌ی ما صدای موزیک‌های عجیب و غریب می‌آید و ...
نمی‌دانم چه ربطی دارد. اما حتمن ربط‌اش پیدا می شود. چه می‌گفتم؟.... فقط یادم می‌آید که امروز تعجب کردم که دیگر برای‌ام مهم نیست چیز دیگری را از دست بدهم و باز هم و باز هم. خیلی قوی شده بودم. به خودم ایمان داشتم. اما یک جایی هنوز هست که می‌لرزم. آن هم دخترم است. همه‌ی دخترها و پسرها.

چه طور بگویم. قضیه از ساسی مانکن شروع شد!
ادامه دارد.
.
.

چهارشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۸

این هم از ما

فکر کنم دیگر نمی‌توانم ساکت باشم یعنی با خوی من سازگار نیست. اول پرهیز کردم. بعد گفتم در سکوت کار خودم را می‌کنم. بعد گفتم به من چه، من آمده‌ام شمال با آدم‌هایی که عاشق‌ام و هوایی عاشق‌تر و سکوتی و آرامشی و در ِاخبار را هم گذاشته‌ام. به من چه که چه خبر است. کتاب مجوز نگرفت خوب به درک که نگرفت. سایت فیل تر شد. گور پدرشان. من این گوشه برای خودم و صبا و آراز می‌نویسم. اما انگار نمی‌توانم.
چرا؟
لابد چون همیشه توی کارهای دست جمعی شرکت می‌کردم. و جاهایی هم برخلاف جمع سرمی‌کشیدم(سرکش می‌شدم). توی مدرسه همیشه سرم درد می‌کرد برای جریان. جریانی که می‌دانستم درست است. برای سفید دادن ورقه‌های دینی توی تق و لقی و تئاتر بازی کردن‌های دوازده تا بیس و دوی بهمن مدرسه‌ی سهیل، برای در رفتن دست‌جمعی از مدرسه‌ی ایران توی بمباران‌ها، برای سوت کشیدن توی میدان تجریش روز ورزش همگانی سال چهارم مدرسه‌ی فراست، رها کردن رشته‌ی عمران به خاطر سینما و رها کردن یک زندگی که می‌دانستم خرفت‌ام می‌کند، آمدن این‌جا و ... برای چیزی که توی همه‌ی این‌ها فکر می‌کردم درست است. درست که فکر می‌کنم افسوس هیچ چیز را ندارم. خیلی گنده گفتم! چرا افسوس چیزهایی هست اما توی این‌ها که گفتم افسوس نیست. دوست داشتم بعضی کارها را جور دیگری می‌توانستم انجام دهم اما به هر حال انجام می‌دادم. حالا هم شاید دلیل‌ام بچه‌گانه باشد ولی همان دلیلی است که خرداد 76، با صبایی که توی من نطفه بسته بود و ریشه کرده بود از این طرف به آن طرف می پریدم و توی تاکسی‌ها و سر چهارراه‌ها بحث می‌کردم، چون یادم بود دوران وزارت خاتمی را چون توانسته بودم نوبت عاشقی و شب‌های زاینده‌رود را ببینم. چون کتاب‌های خوبی خوانده بودم، چون دیده بودم که خاتمی را استعفایش دادند و ... حالا هم به این دلیل ساده که موسوی معمار و هنرمند است و نقاش است به او رای می‌دهم و این که شاید کتاب‌ام مجوز بگیرد(اعترافی صادقانه و شخصی).
شما هم این کار را بکنید.
دست‌کم فکر کنید.
با آشناهاتان با همسایه‌ها و همکارها و دوست‌ها حرف بزنید.
بنویسید و تشویق کنید.
.
.
پ.ن. تا آن روز لینک‌ها و خبرهای انتخابات برای من سهم بیش‌تری دارند از ادبیات. چه فکر می‌کنم اگر پایه کمی قرص شود شاید بتوان روی آن دیواری بنا کرد. نه؟