.
دوربین را میگردانم. رو به زاویهای که میپسندم:
*آن کهنه مبارزی که پوزخند میزد و حالا پا به پای بچههایش بادکنک سبز رنگ هوا میکند. حالا مات از شعارها و رفتارهاست. از خودش میپرسد پس آرمانها چه شدند؟
* وقتی به ب. زنگ میزنم و میپرسم چه میکنی؟ میشنوم: دارم ظرف میشورم. این خارجیها اومدن همهی ظرفا رو کثیف کردن. تازه رفتن توالت و سیفون رو هم نکشیدن. و احتمال میدهد که «پیشو» و بچههایش که شبها تا دیر وقت خانه نمیآیند، اغفال شدهاند از سوی صهیونیستها. و من میخندم. کمی تلخ اما خیلی امیدوار.
* وقتی آ. هنوز هم به شدت دارد تحلیل میکند، استدلال و حرف و حدیث، هر چند تکراری باشد و هرچند میان کلمههایش هجاهای طولانی سکوت، خارج از عادت همیشهاش باشد.
* حتا وقتی پ. حوصله نداشته باشد. زنگ نزند و بیخبر باشم میدانم که این بیخبری با بیمعرفتی فرق دارد. حتا اگر نگراناش بشوم. بعد فکر کنم این روزها نگران چند نفر باید بود؟
* با م. جایی میروم و یک کلمه، حتا اشارتی کوتاه به آن چه گذشت بینمان و کام هر دو را تلخ کرد نمییابم. نیست؟ فراموش کرده؟ فراموش کردم؟ میدانم که نه. خوب است داشتن اهم فی الاهم.
* میروم سینما. گیج و پرت هستم. میتوانم بفهمم که فیلم، دربارهی دختریست. دختر کنارم نشسته میگوید: مامان دارن پانتومیم بازی میکنن. مثل ما. و این ما یعنی م.م.م.ک.ر.ا.م.ف.س.آ.م.م. و ... همهی تک تکشان میآیند جلوی چشمام وقتی فیلم میدیدیم و بحث میکردیم و مافیا بازی میکردیم و سفر میرفتیم و ... و فکر میکنم، همین حالا، همین لحظه، دارند به چه فکر میکنند؟
* با قد بلندش و با سکوتهایش و نگاه غمگیناش راه هر حرف را میبندد. میرود دوری بزند با ماشین. برمیگردد. آرامتر است. حالا نوبهی من است. میروم خرید. پشت فرمان صندلی را جلو میکشم، آینه را دستکاری میکنم و کلید را در قفلخانهاش میچرخانم: تو خیابونا /سر میدونا/ عمو یادگار/ مرد کینهدار/ آن قدر بلند فریاد میکشد که گوشهایم زنگ میزند. برایش خوشحال میشوم. شب وقتی با هم میرویم تا باد بخورد به کلهمان، همان وقتی میخواند: نمیماند/ برپا و استوار/ هرگز هرگز/ دستهای بزرگش دستهای مرا پناه میشوند.
* با مادر راه میرویم جلوی دانشگاه تهران. با یونیفورمپوشها حرف میزند. فرقی نمیکند، سیاه و سبز و شخصی و غیره. ته دل میلرزم. کاش با خودم نیاورده بودمش. یادم میرود که او مرا آورد. مرد جلیقه به تن به من اشاره میکند. مادر میپرد. سینه سپر میکند مقابل من. کنار میکشم به طرف مرد جلیقهپوش. جشمهایش سبز است و سومین نفر را انتخاب کرده. شک در دل و کلمه بر زبان دارد. کلمههایش را میپاشد. من و مادر آرام جواب میدهیم. توی دلم غنج میزند. هنوز دوستم دارد. هنوز.
* دختر زنگ میزند. دوازده شب است. پدرش باتوم خورده و کتفاش در رفته. غوغایی است آن سوی خط. نگراناش هستم. ترساش از سوسک و حتا مورچه... میدونی بابات یه قهرمانه؟ میتونی از فردا پُزشو بدی. آرام میشود. فردایش سربند ساتن سبزی را که توی شادی و هیجان پرتپش هفتهی قبلتر گرفته بودم و میخواستم به یادگار نگه دارم، روبان دستهگلی از سه شاخه مارگریت پُر پَرِ سفید کردم و به دیدن دوست قدیمی و همسر قبلها و پدر دختر و قهرمان این روزها رفتم. برق بود توی چشمهای دختر. دختر کوچولوی دیروز حالا خیلی بزرگ شده بود و انگار از سوسک و مورچه که هیچ از باتوم هم نمیترسید.
*آن کهنه مبارزی که پوزخند میزد و حالا پا به پای بچههایش بادکنک سبز رنگ هوا میکند. حالا مات از شعارها و رفتارهاست. از خودش میپرسد پس آرمانها چه شدند؟
* وقتی به ب. زنگ میزنم و میپرسم چه میکنی؟ میشنوم: دارم ظرف میشورم. این خارجیها اومدن همهی ظرفا رو کثیف کردن. تازه رفتن توالت و سیفون رو هم نکشیدن. و احتمال میدهد که «پیشو» و بچههایش که شبها تا دیر وقت خانه نمیآیند، اغفال شدهاند از سوی صهیونیستها. و من میخندم. کمی تلخ اما خیلی امیدوار.
* وقتی آ. هنوز هم به شدت دارد تحلیل میکند، استدلال و حرف و حدیث، هر چند تکراری باشد و هرچند میان کلمههایش هجاهای طولانی سکوت، خارج از عادت همیشهاش باشد.
* حتا وقتی پ. حوصله نداشته باشد. زنگ نزند و بیخبر باشم میدانم که این بیخبری با بیمعرفتی فرق دارد. حتا اگر نگراناش بشوم. بعد فکر کنم این روزها نگران چند نفر باید بود؟
* با م. جایی میروم و یک کلمه، حتا اشارتی کوتاه به آن چه گذشت بینمان و کام هر دو را تلخ کرد نمییابم. نیست؟ فراموش کرده؟ فراموش کردم؟ میدانم که نه. خوب است داشتن اهم فی الاهم.
* میروم سینما. گیج و پرت هستم. میتوانم بفهمم که فیلم، دربارهی دختریست. دختر کنارم نشسته میگوید: مامان دارن پانتومیم بازی میکنن. مثل ما. و این ما یعنی م.م.م.ک.ر.ا.م.ف.س.آ.م.م. و ... همهی تک تکشان میآیند جلوی چشمام وقتی فیلم میدیدیم و بحث میکردیم و مافیا بازی میکردیم و سفر میرفتیم و ... و فکر میکنم، همین حالا، همین لحظه، دارند به چه فکر میکنند؟
* با قد بلندش و با سکوتهایش و نگاه غمگیناش راه هر حرف را میبندد. میرود دوری بزند با ماشین. برمیگردد. آرامتر است. حالا نوبهی من است. میروم خرید. پشت فرمان صندلی را جلو میکشم، آینه را دستکاری میکنم و کلید را در قفلخانهاش میچرخانم: تو خیابونا /سر میدونا/ عمو یادگار/ مرد کینهدار/ آن قدر بلند فریاد میکشد که گوشهایم زنگ میزند. برایش خوشحال میشوم. شب وقتی با هم میرویم تا باد بخورد به کلهمان، همان وقتی میخواند: نمیماند/ برپا و استوار/ هرگز هرگز/ دستهای بزرگش دستهای مرا پناه میشوند.
* با مادر راه میرویم جلوی دانشگاه تهران. با یونیفورمپوشها حرف میزند. فرقی نمیکند، سیاه و سبز و شخصی و غیره. ته دل میلرزم. کاش با خودم نیاورده بودمش. یادم میرود که او مرا آورد. مرد جلیقه به تن به من اشاره میکند. مادر میپرد. سینه سپر میکند مقابل من. کنار میکشم به طرف مرد جلیقهپوش. جشمهایش سبز است و سومین نفر را انتخاب کرده. شک در دل و کلمه بر زبان دارد. کلمههایش را میپاشد. من و مادر آرام جواب میدهیم. توی دلم غنج میزند. هنوز دوستم دارد. هنوز.
* دختر زنگ میزند. دوازده شب است. پدرش باتوم خورده و کتفاش در رفته. غوغایی است آن سوی خط. نگراناش هستم. ترساش از سوسک و حتا مورچه... میدونی بابات یه قهرمانه؟ میتونی از فردا پُزشو بدی. آرام میشود. فردایش سربند ساتن سبزی را که توی شادی و هیجان پرتپش هفتهی قبلتر گرفته بودم و میخواستم به یادگار نگه دارم، روبان دستهگلی از سه شاخه مارگریت پُر پَرِ سفید کردم و به دیدن دوست قدیمی و همسر قبلها و پدر دختر و قهرمان این روزها رفتم. برق بود توی چشمهای دختر. دختر کوچولوی دیروز حالا خیلی بزرگ شده بود و انگار از سوسک و مورچه که هیچ از باتوم هم نمیترسید.
.
.
۳ نظر:
یکی از شوقانگیزترین، غمانگیزترین و تکاندهندهترین با مفهومترین فریادی که هر بار میشنیدم و میشنوم سینهام را به بغض و به دلگرمی غریبی لرزانده؛ نترسیم نترسیم ما همه با هم هستیم؛ بوده. این پیامی دلگرمی بخش و صدایی همدلانه، صمیمانه و تسلابخشی است که با شنیدنش ناخودآگاه بغضات شکسته میشود. انگار نوری به طرفات میآید از عمق تاریکی که کمینگاه همهی دردها و رنجهایی بوده که تا امروزتحمل کردهایم. این روزها زیر لب فقط تکرار میکنم: هر نومیدی یک شکست است و هر شکست تجربهی قدمی است به طرف فردا...
م ا
بعضی چیزها را باید نوشت که محو بشوند، بعضی ها را باید نوشت که بمانند. این ها از آن بعضی هایی است که باید بمانند.
به یا می آوریم و فراموش می کنیم. به یاد می آوریم و فراموش می کنیم.هذیان غریبی ست.انگار همیشه توی این هذیان زندگی کرده ایم.
ارسال یک نظر