.
.
از این روزهایِ خودم میترسم. شدهام آن «رندی-رم»ی که به همهی درها آویزان شده، یعنی آویزان، شاید به تمام معنا آویزوون... و حالا دارد فکر میکند دستاش را بگذارد میان دستگاه برش کالباس. الان درست همان وقت است که روی دور خیلی کند است و صداها دیستورت شدهاند. صداهای دوروبرم و من باز به دنبال یک «کار بزرگ» هستم. یک کار بزرگِ آخری. یک کار بزرگ که شاید این بار بیهیاهو باشد. شاید این بار سکوت باشد شاید این بار. هر چیزی باشد غیر از قبل. دستکم فهمیدهام که باید فرق کند. توی اولین قدم هم باید فرق کند. شاید اصلن تا همینجا هم اضافی باشد. شاید.
هیچوقت دوست ندارم سردرگمیِ کسی را که مثلن نام رندی-رم را نمیداند و فکر میکند به این که میان یک متن فلسفهاش چیست. خب این را هم دوست ندارم که میان یک متنی که برای دل خودم مینویسم بگویم رندی رم کیست. یعنی آن قدر خودم شناختم که بیارمش توی متن و دو سه بار فیلماش را ببینم. و ... کلن یک حساب جداگانه و شخصی است. یعنی بعضی فیلمها را که میبینی شاید برای تو، برای دنیای خاص تو، برای زندگی تو، و فقط خود تو باری داشته باشند که هیچ اهمیتی ندهی به موسیقی و بازی و داستان حتا. یعنی تا آنجا که پرچم کشورت را هم تویش بشکنند...ولی باز اهمیتی ندهی. یا مثلن همیشه به فکر کار آناي «ماجرا» باشی به فکر کاری که کرد و برای تو توی زندگی شخصیات اسطوره شد یعنی واقعن در حد اسطوره. و فیلم ماجرا روز به روز آن قدر برایت بزرگ شود که گاهی حالاها بعد از آن همه دیدن، جراتش را نداشته باشی دوباره بروی سراغاش. و اصلن دلات دلگیر این باشد از «دربارهي الی» که چرا قسمتی از این محبوبِ تو را کش رفته و باهاش یک بازی دیگر کرده. بازی خوبی هم کرده اما توی دل نمیرود، برای من، توی زندگی شخصی یعنی که رندی-رم نمیشود که آنا نیست یعنی همهی اینها هذیان است برای خودم. یعنی چه طور باید گفت. باید توی دل من باشی تا بفهمی.
هیچوقت دوست ندارم سردرگمیِ کسی را که مثلن نام رندی-رم را نمیداند و فکر میکند به این که میان یک متن فلسفهاش چیست. خب این را هم دوست ندارم که میان یک متنی که برای دل خودم مینویسم بگویم رندی رم کیست. یعنی آن قدر خودم شناختم که بیارمش توی متن و دو سه بار فیلماش را ببینم. و ... کلن یک حساب جداگانه و شخصی است. یعنی بعضی فیلمها را که میبینی شاید برای تو، برای دنیای خاص تو، برای زندگی تو، و فقط خود تو باری داشته باشند که هیچ اهمیتی ندهی به موسیقی و بازی و داستان حتا. یعنی تا آنجا که پرچم کشورت را هم تویش بشکنند...ولی باز اهمیتی ندهی. یا مثلن همیشه به فکر کار آناي «ماجرا» باشی به فکر کاری که کرد و برای تو توی زندگی شخصیات اسطوره شد یعنی واقعن در حد اسطوره. و فیلم ماجرا روز به روز آن قدر برایت بزرگ شود که گاهی حالاها بعد از آن همه دیدن، جراتش را نداشته باشی دوباره بروی سراغاش. و اصلن دلات دلگیر این باشد از «دربارهي الی» که چرا قسمتی از این محبوبِ تو را کش رفته و باهاش یک بازی دیگر کرده. بازی خوبی هم کرده اما توی دل نمیرود، برای من، توی زندگی شخصی یعنی که رندی-رم نمیشود که آنا نیست یعنی همهی اینها هذیان است برای خودم. یعنی چه طور باید گفت. باید توی دل من باشی تا بفهمی.
۲ نظر:
تکه ای از خودت را می بینی خوب کخ نگاه می کنی می شناسیش و همین می شود کهیکی دیگر دیئه ات ان ورتر ها خیلی دور به ذهنش هم نمی رسد که تو باشی اما تو نشئگی خودت را داری
تکه ای از خودت را می بینی خوب کخ نگاه می کنی می شناسیش و همین می شود کهیکی دیگر دیئه ات ان ورتر ها خیلی دور به ذهنش هم نمی رسد که تو باشی اما تو نشئگی خودت را داری
ارسال یک نظر