«دلام میخواد جِرِش بدم»
صداها از توی سیم رد میشوند. روی مبل چرمی زشت و پاره و مندرسی نشستم. روی صندلی چوبی، پشت میز گِرد نشسته شاید. تداعی میشود. اولین بار. خیلی سال قبل بود. به تعداد قدمت سالهای وبلاگنویسی که حالا هفت سال یا هشت سال شده انگار. دستپاییناش را میگیرم هفت سال. دوشنبهای بود. نود میدیدم. نود ترک نمیشد. تلویزیون این قدر بد نبود. کانالهای دیگر هم برای من متنوع نبود. یک جوری بود که زندگی بهتر بود. تاب و تحمل هم بیشتر. حوصله. حوصلهی آدم جدید. کشف دنیای پشت جملههای تازه. همه چیز این قدر تکراری نبود. میفهمم نفرتاش را ولی فقط میفهمم. دوست ندارم و قبول هم نمیکنم و میدانم که از سر دانستن نیست. دانستن توهم است. دانایی منطبق بر این تعریف نیست. این عین نادانی است. نادانی حرکت رو عقب میآورد و متاسفانه معیارش هم سن و سال نیست. توی همین چند ماه چقدر از این بچهها یاد گرفتیم و یاد گرفتیم و هنوز هم داریم یاد میگیریم. خیلی نرم. داریم نرم میشویم و همین طور نَرمالنده بالیده میشویم و این عین دانایی است.
۳ نظر:
این روزها نیاز به محرکی برای گریه کردن دارم...نیاز دارم که از او متنفر باشم...نیاز به تکرار نوعی هویت فردیم...اما اون سنگدل هم کور هم کره...و من فقط خیره اشک می ریزم
زنده باد بچهها...
نظر من دربارهی مجموعه رمان را هم بخوان سپینود.
چقدر کلماتت بی تاب هستند دختر!چقدر!...بی تاب...
ارسال یک نظر