یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

موسم ِگریز

برای زن‌های خیال‌باف سرزمین‌ام


 همه چیز از قصه‌ها شروع شد. از قصه‌ها و زن‌ها. از قصه‌ها که روایت کردند و از زن‌ها که باور. حالا این روزها باورها کم‌تر شده‌اند و قصه‌ها واقعی‌تر. آدم‌هایی مانده‌اند گوشه‌کنارها، گوشه‌ی یک اتاق یا یک روستا یا هر جایی که مثل ته دنیا باشد، که هنوز دارند باور می‌کنند و به امید این رویا زنده‌اند که «کسی که کوه را می‌گذارد روی دوش‌اش خواهد آمد» کسی که خواب دزدیده‌شان را برمی‌گرداند و کسی که «از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می‌آید» و دخترها توی گوش عروسک‌شان آن قدر می‌خوانند تا عروسک، سخن‌گو شود. 


 مکرمه می‌نشست، چهارزانو شاید، مدادش را زبان می‌زد و نقش می‌زد. نقش لیلی و مجنون. عشق را می‌کشید. آرزوهایش را رنگ می‌کرد. قصه می‌کشید. باران می‌آمد، می‌خورد به سقف، تق‌تق و مکرمه تنهای تنها صدای سم اسب‌ها را با قلم مو ضربه می‌زد. همان اسبی که مردی می‌راندش و بالاخره می‌آید و مکرمه را می‌دزدد. مردی که مثل ممدآقا –خدابیامرز- کتکش نمی‌زند. مردی که نمی‌رود چند روز- چند روز بماند خانه‌ی هوو و او را تنها سُر بدهد توی خیالاتش، توی ترس‌هایش. مردی که یک هو در را نمی‌بندد پشت قدم‌هایش و او را از سر استیصال نقش زمین کند. اسب هم اگر نبود، نبود. باک‌اش نیست. خروس می‌کشد و صورتک‌های هرز آدم‌ها زیر پنجه‌های خروس، وقت فرار خط خطی می‌شود.

مکرمه به گریه‌ام می‌اندازد. مکرمه «من» است، ما است. همه‌ی ما. مرد و زن. جسارتِ نداشته‌ی ماست که دیوارهای خانه‌اش، تک تک سنگ‌هایش، یخچال و اجاق گازش و قوری چینی سفیدش را رنگ زده. به همه چیز رویایش را حقنه کرده. هر کجا چشم گردانده، مرد سیبیلوی مو شبقِ ِ اثیری‌اش را دیده سوار بر اسب که می‌خواسته پی او بیاید. قصه‌‌ی امیر پازواری و گوهر، قصه‌ی بابا طاهر و شیطان و فرشته همه روی دیوارها جا خوش کرده‌اند و انگار کن شب است و تنهایی و سکوت، بخوابی میان این همه نقش و یادت برود هر چه درد داری. و این کار زنان این مرز و بوم است. توی رویاهاشان؛ بشنوند «تو»ی هر شعری و ترانه‌ای، بانوی هر قصه‌ای و نقشِ لیلی هر باسمه‌ای، آن قدر که دیگر هیچ نخواهند. نمی‌دانم درست است یا نه... نمی‌خواهم فکر کنم... من شهرزاد قصه‌گو را و مکرمه را و ملیحه خانم را دوست دارم و اشک‌هایم نه از سر غم که همه از شکوه و ابهت رویاهاشان است. 



اسم‌اش را خیلی شنیده بودم. زیادند که یک هو معروف می‌شوند و ما آدم‌هایی که رویا نداریم و به همه‌چیز می‌خندیم و باور نمی‌کنیم، مدام امروز را به فردا و فردا را به پس فردا حواله می‌دهیم، هیچ وقت نمی‌دانیم‌شان. همین شد که ترسیدم ... ترسیدم که خرداد 89 بیاید و من ندانم مکرمه کی بود. سه چهار روز قبل با آزاده و دوستی دیگر و علی و صبا رفتیم ده مکرمه‌ی قنبری- این را مخصوص می‌گویم برای کسانی که می‌آیند شمال، این سوتر، بابل و بابلسر و شاهی و ... که ده مکرمه جاییست میان اتوبان قائم شهر به بابل وقتی دو تا دوربرگردان را رد کردید- از آن وقت صبر کردم که در خور مکرمه بنویسم اما نشد. یعنی گاهی انگار نقش‌ها و تصویرها از کلمات پیش می‌افتند. کلام من هم قاصر شده یعنی مانده‌ام حیران و مستاصل. حالا صبح شده خروس می‌خواند و من یاد نقش خروس روی دیوار...  








۲ نظر:

مهسا گفت...

چه خوب گفتيد و چه دلنشين. اما از يك نسل خاصي حرف مي زنيد. اين خيال بافي ها ترس ها اين ها مال نسل خاصي از زنان ماست.
وبلاگتان را خيلي دوست دارم. آرام ولي بادي اگر نه طوفاني.

آزاده گفت...

اسم روستاش هست دریکنده