اهل بهاریه نوشتن نیستم. یا نوشتهای به سنت آخر سال و اینها. نه که این عمل من- ننوشتن بهاریه- اعتراضی باشد به وضع موجود یا عصیانی باشد از جنس آنارشی و خواسته باشم که دگرباشی کنم. دلیل سادهاش این است که من عقب ماندهام. من در متنها و کتابهای نخوانده، در خانه تکانی ِ نکرده، در تارهای ابروی برنداشته ماندهام. عدسهای من فراموش شدهاند که سبز شوند (شما را به خدا نشانهشناسی نکنید از سبزی) من دچار فراموشی شدهام، فراموشی و حرکت روی دور کند. من یادم نمیآید امروز بعد از دیدن آقای اسلامی چه کردم. اسم ویرجینیا ولف و طعم قهوه اسپرسو یادم مانده و بهت خودم در شلوغی و این جمله که مدام توی سرم تکرار میشد: میان این همه آدم دنبال چی هستی؟ فکر کنم در آن زمان: امروز ساعت سه ، و مکان: خیابانهای شلوغ تهران ؛ من تنها آدمی بودم که نمیدانستم برای چه حرکت میکنم و به چه مقصدی. همیشه اینطور بوده؛ کند و کشدار. همه چیز برای من سر فرصت است. زبر و زرنگ نیستم. چاقام، این یک طرف ماجراست. اما سوی دیگرش این است که عجلهای ندارم. هیچوقت نداشتم.
من جا ماندم، مثل همیشه در همهی مسابقهها. من توی سال 88 ماندم، میمانم. آن قدر مینشینم تا بالاخره همهی عقب ماندنهایم را جبران کنم. من هیچ عجلهای ندارم تا روزهایی که میگذرند را بشمارم و توی تقویم سال جدید دنبال روز تولدم بگردم یا تعطیلیها را علامت بزنم. هنوز نشدهام خلاص ِ تصاویری که دیدم و خبرهایی که شنیدم. هنوز سکوتِ دیسورت شدهای از عصر آخرین دوشنبهی بهار امسال توی مغز من کش آمده و توضیحی برایش نیست. هنوز صدای کوفتن دری به یادگار از آخرین روز تابستان، مرا از جا میپراند. شاید دوسال طول بکشد شاید هم بیشتر. شاید اصلن نتوانم زمان را اندازه گیری کنم برای ساختن خرابهها و بعد درست کردن عمارتهای نو. خستهام. خسته و کش آمده و کند و از شما چه پنهان که غمگین. یعنی همین حالا که این را مینویسم بینی ِ تیرکشیدهای دارم و تخم چشمهایی سوزناک. اما خوشحال از اینکه دستکم میان این همه گرفتاری و عصبیت، جایی هست که در آن صادقانه درد دل کنم. من هم شاید امسال وقت تحویل زیر درختی روی نیمکت پارکی بنشینم و سیگاری را میان انگشت شست و سبابهام پنهان کنم و کش بیایم تا ابدیت.
۹ نظر:
چقدر این حر ها حرف دل من بود. اصلا انگار یکی توی دلم من نشسته بود و نوشته بود این ها را. من هم امسال عقب مانده ام. حتی یک گرد گیری ساده هم نکرده ام. من هم توی سال هشتاد و هشت می مانم نمی دانم تا کی. حتی توی فکر اینکه کار های عقب افتاده را انجام دهم هم نیستم. فقط می دانم که سالم نو نخواهد شد.
با این همه صبای خوشگل مان عید می خواهد و تو می دانی این را...
من هم میخواستم چیزی بتویسم. نوشته اتان را که خواندم، دیدم که نه، چیزی نمانده که من بگویم. شاید که بعد. موقعی که نفسم از گرد و خاکهای خودم سر جا آمد. مدتها است نتوانسته ام تمیزشان کنم. حالا کلوخ شده اند لعنتی ها.
سلام سپینود
عید مبارک
راستش ما هم جا ماندیم
man ham hamin ehsas ro daram ... too inhame adam modam soal mikonam to dige donbale chi hasti? az sadeghane dardo del kardan dar inja kheli khoshhalam....Nilofar
چقدر می فهمم تو را. توئی که دیگر تظاهر نمی کنی. اما من هنوز هم تظاهر می کنم که با سرعت در حرکتم. اما خیلی وقت است که خودم می دانم که جا مانده ام. دلم آن نیمکت تو را می خواهد و آن تنهایی دلچسب و آن سیگار لای انگشتانت را. کاش عید که می آیی تهران خبرم کنی تا همدیگر را ببینیم.کلی حرف دارم برات
سالت نیکو باد
sale no mobarak... love
خیلی عزیزی
ای آدمهای ناشناس شما خیلی عزیز هستید شما عالی هستید چون ناشناساید چون میگذارید فکر کنم میتوانید هر کسی باشید... هر کسی.
ارسال یک نظر