‏نمایش پست‌ها با برچسب Loneliness. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Loneliness. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

همیشه بهار

اهل بهاریه نوشتن نیستم. یا نوشته‌ای به سنت آخر سال و این‌ها. نه که این عمل من- ننوشتن بهاریه- اعتراضی باشد به وضع موجود یا عصیانی باشد از جنس آنارشی و خواسته باشم که دگرباشی کنم. دلیل ساده‌اش این است که من عقب مانده‌ام. من در متن‌ها و کتاب‌های نخوانده، در خانه تکانی ِ نکرده، در تارهای ابروی برنداشته مانده‌ام. عدس‌های من فراموش شده‌اند که سبز شوند (شما را به خدا نشانه‌شناسی نکنید از سبزی) من دچار فراموشی شده‌ام، فراموشی و حرکت روی دور کند. من یادم نمی‌آید امروز بعد از دیدن آقای اسلامی چه کردم. اسم ویرجینیا ولف و طعم قهوه اسپرسو یادم مانده و بهت خودم در شلوغی و این جمله که مدام توی سرم تکرار می‌‍شد: میان این همه آدم دنبال چی هستی؟ فکر کنم در آن زمان: امروز ساعت سه ، و مکان: خیابان‌های شلوغ تهران ؛ من تنها آدمی بودم که نمی‌دانستم برای چه حرکت می‌کنم و به چه مقصدی. همیشه این‌طور بوده؛ کند و کش‌دار. همه چیز برای من سر فرصت است. زبر و زرنگ نیستم. چاق‌ام، این یک طرف ماجراست. اما سوی دیگرش این است که عجله‌ای ندارم. هیچ‌وقت نداشتم.

من جا ماندم، مثل همیشه در همه‌ی مسابقه‌ها. من توی سال 88 ماندم، می‌مانم. آن قدر می‌نشینم تا بالاخره همه‌ی عقب ماندن‌هایم را جبران کنم. من هیچ عجله‌ای ندارم تا روزهایی که می‌گذرند را بشمارم و توی تقویم سال جدید دنبال روز تولدم بگردم یا تعطیلی‌ها را علامت بزنم. هنوز نشده‌ام خلاص ِ تصاویری که دیدم و خبرهایی که شنیدم. هنوز سکوتِ دیسورت شده‌ای از عصر آخرین دوشنبه‌ی بهار امسال توی مغز من کش آمده و توضیحی برایش نیست. هنوز صدای کوفتن دری به یادگار از آخرین روز تابستان، مرا از جا می‌پراند. شاید دوسال طول بکشد شاید هم بیش‌تر. شاید اصلن نتوانم زمان را اندازه گیری کنم برای ساختن خرابه‌ها و بعد درست کردن عمارت‌های نو. خسته‌ام. خسته و کش آمده و کند و از شما چه پنهان که غم‌گین. یعنی همین حالا که این را می‌نویسم بینی ِ تیرکشیده‌ای دارم و تخم چشم‌هایی سوزناک. اما خوش‌حال از این‌که دست‌کم میان این همه گرفتاری و عصبیت، جایی هست که در آن صادقانه درد دل کنم. من هم شاید ام‌سال وقت تحویل زیر درختی روی نیم‌کت پارکی بنشینم و سیگاری را میان انگشت شست و سبابه‌ام پنهان کنم و کش بیایم تا ابدیت.

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

همین

کلاریسا نمی‌داند چرا این کار را می‌کند. این که یک باره همه چیز را رها می‌کند. این رها کردن درست مثل آن است که دارد سبد لباس‌های شسته شده را با خودش تا روی تپه‌ای آفتاب‌گیر بالا می‌برد. پر شال‌ آبی رنگ‌اش در باد پرواز می‌کند، به عوض موهای افشان نداشته. و این‌جاست آن لحظه.  کلاریسا آن بالا یک باره سبد را رها می‌کند. جیغ می‌کشد. نه به فریاد شبیه‌تر است. یعنی صدایش بم‌تر از جیغ زن‌های دیگر است. به خاطر سیگارهای پشت سر هم شبانه‌اش است یا ساعت‌های طولانی از روز که حرف نزده یا چی. شاید فقط خسته می شود. شاید بعد از آن مهمانی‌ها و گل‌ها دیگر رمقی نمانده برایش. شاید فکر می‌کرد تا آن لحظه‌ی خاص، تا آن نقطه روی تپه‌ی آفتاب‌گیر دستی دیگر باید می‌بود تا سبد لباس‌ها را که رها می‌کند بگیرد.  شاید می‌خواهد روی چمن‌های آن تپه‌ی  آفتاب‌گیر غلت بزند و همان طور روی شکم دراز بکشد و خودش را به زمین فشار بدهد و فکر کند از این هم‌آ‌‌غوشی باردار ِزمینی دیگر می‌‌شود، زمینی که خیلی به‌تر از پدرش خواهد بود. کلاریسا حوصله‌ی حرف‌های گنده گنده را دیگر ندارد. حوصله‌ی فکرهای عمیق. و مدام می‌خواهد گریه کند کلاریسا. کسی چه می‌داند کلاریسا چه مرگ‌اش شده. خودش هم نمی‌داند. شاید فقط و تنها غمگین است کلاریسا و غم او غمی غم‌ناک است. شاید فقط همین است. 



جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۸

روی الاکلنگ دنیا، من و تو یک بَر و همه‌ی بقیه، یک بَرِ دیگر

.
.
بعضی‌ها هر از چندی کاری می‌کنند که یک دنیا را بر خود می‌شورانند، اما راضی‌اند.

صبا تهران است. تهران کارزار است. ما این‌جاییم و هیچ‌کس نیست این شب‌ها را، جز من و آراز و فن‌تریر.
آراز- دقت کردی چند روزه، سه چهار روزه، کسی زنگی نزده...
من- دقت کردی چقد اس‌ام‌اس به درد نخوره؟

سکوت.
من- اصلن دوست ندارم آدما پرتم کنن یه ور بعد هر وقت عشق‌شون کشید بیان سراغم.
آراز- اصلن دوست ندارم کسی بیاد سراغم.

سکوت.
تا شب بقیه‌اش را ... باهم‌ایم.
.
.

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

تا وقتی شهر دوباره بمیرد


زندگی، زندگیِ راست راستکی گاهی اوقات به آدم تلنگر می‌زند. من تلنگرهای‌اش را دوست دارم- هرچند شدید و دردآور- زمین می‌خورم بعد بلند می‌شوم. همین است دیگر مگر آدم از زندگی چه می‌خواهد. هی بخورد زمین و هی بلند شود بعد دور بزند و برگردد یا بپرد از جایی و میان‌بُر بزند و حتا گاهی خودش را در دخمه‌ای، غاری، دست‌کم جایی که بشود توی خود فرو رفت، مخفی کند. توی این هاگیر و واگیرهاست که خیلی چیزها دست آدم می‌آید. یک چیزهایی پیدا می‌کنی از گوهرِ نابِ یک‌دانه و آشغال‌ها را دور می‌ریزی. سرتاپات را ورانداز می‌کنی، کیف می‌کنی؛ غیه می‌کشی، غم‌ات می‌گیرد و بغض می‌کنی. کار می‌کنی ... کار می‌کنی چهارده پانزده روز و قبل‌ترش حتا کار می‌کنی. کار که می‌گویی کارها... نه از آن سوسول‌بازی‌های قبلی، پشت میز و لاس زدن با اینترنت و نوشتن و کتاب خواندن... نه! بلند شدن از خواب و همان‌طور گیج زدن و آمدن که کرکره مغازه را بالا بدهی. حالا گیرم کرکره را کنار بکشی هر چه باشد این خیلی معناها دارد توی قاموس کاسب‌ها. مغازه‌ای که نباید خاک بگیرد هر قدر هم چند سالی خاک بخوراند به صاحبانش. آب بپاشی جلوی در شیشه‌ای و باغچه‌ای را که داری- هر قدر کوچک- بیل بزنی. آب و جارو و تِ کشیدن داخل مغازه و بعدش برسی به بستنی‌ها. بستنی‌هایی که حالا بچه‌ات شده‌اند. ظرف‌شان را تمیز کنی و عوض کنی دمای فریزر را، به دل‌خواه‌شان کنی که شل نشوند یا محکم به هم نچسبند که اسکوپ آهنی-سربی توی‌شان فرو نرود. بعد می‌رسی به بساط چای و قهوه. قهوه را خرد می‌کنی و درِ grinder را باز می‌گذاری تا بوی خوش‌ِ قهوه‌ی سابیده شده بپیچد توی مشام و کله‌ات. بله این طور است که تا این روز من و آراز تقریبن 380 روز کار کردیم. آدم‌هایی بودند دور و برمان که تنهایی این دوری و غریبیِ خودخواسته‌مان را بشود تحمل کرد و آدم‌هایی هم نبودند. آدم‌هایی بودند که از همان اول ما را خوب شناختند و دندان‌های‌مان را شمردند و خوش‌حال و راحت کلاه ما را برداشتند. حالا می‌شود گفت گور پدرشان. شاید غیرقابل جبران، اما می‌گذرد. حکایتْ اما همه محاط است توی دایره‌ی روح و روان. کلاه‌برداری‌های روحی و روانی. به جایی می‌رساند که نفرتت می‌گیرد از آدم‌ها. و گفتن مدام و وردگونه‌ی این‌که «صاف شو، صاف شو» و «مهربان باش، مهربان باش» انگار مثل سیخی گداخته باشد که توی ماتحت‌مان فرو می‌رود و آن‌چه می‌گویند «تا فیها خالدون سپوزید» را عینیت می‌بخشد. تا این‌جای قضیه هم... خب تلخ است که باشد اما اجتناب ناپذیر. سخت‌ترین مرحله، عبور از این آدم‌ها و عبور از خودِ آن‌طوری است. گوش‌اش صدا کند آقای اوباما، مقصودِ حقیر «تغییر» است. خوشگل‌ترین قسمت ماجرا آن است که می‌خواهی عوض شوی، می‌خواهی این گوش‌های حمار را از بیخ ببُّری، می‌خواهی دیگر آن قدر مهربان و صاف نباشی؛ حالا ملت به تریش قباشان برمی‌خورد. این را دیگر باید چه کنی؟ نمی‌توانی جلسه‌ی توجیهی برای تک‌تک‌شان بگذاری که دوست عزیز آقا یا خانم فلانی اگر اجازه دهید من از این طویله‌ی خودساخته در طی سالیان، بکشم بیرون. شما که مرهم نبودی دست‌کم زخم مزن. درمان نخواستیم و درد را هم به گمان‌ام حق داریم که نخواهیم.
.

در جست و جوی مخاطب هم اگر هستید برای این متن از پدر و مادر و خواهر و برادر بگیرید تا آدم غریبه. و هدف هم از این پست این است که کمی به خودمان برسیم. در این دوره‌ی فترتِ حالا از زمستان مرده تا این بهارِ علف‌جوش کمی غافل بودیم از خودِ خودِ خودمان. کمی خواندن و نوشتن و سکوت می‌خواهیم که همه رشته‌ها از دست‌مان رفته است. کار هم که باید تا سی صد و شصت و پنج روز دیگر به این منوال بگذرد. کمی به خودمان آمدیم کمی هم سرپای خودمان بایستیم. دنیا گاهی کانَهُ زندان. دیگر نه زندان‌بان می‌خواهیم و نه ملاقاتی گرچه که باز هستیم پا به پای یاوران همیشه مومن.
.

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

BIG BANG

.
بله درست می‌فرمایید. من دیگر ساکت شده‌ام. آن‌قدر ساکت و آرام که این طوفان با هو‌هوو-اش مرا می‌ترساند، که وامی‌داردم به خزیدن زیر چند پتو تا نه صدایی باشد و نه سوز بادی که از زیر در خانه می‌زند تو و زورش آن قدر زیاد است که گلیم قرمز رنگ قدیمی را که قبل‌ترها همیشه آشپزخانه‌ها را می‌پوشاند و این‌جا در تجربه‌ای تازه جلوی در نشسته، بلند می‌کند انگار که همان موجودِ ذی شعور که ذکرش پیش از این رفته بود آمده و زیر گلیم جاخوش کرده و همه‌ی تخیل مرا به بازی گرفته است. از این آرامش خودم هم می‌ترسم. آرامشی که مثل یک مار تنبل چنبره زده روی یک بشکه‌ی دینامیت و هر وقت دل‌اش بکشد می‌رود و این بشکه بی‌حضور او، بدون جرقه‌ای وظیفه‌اش را طوری انجام می‌دهد که تا زمین‌های آب‌گرفته‌ی کنار جاده را زیر و رو کند. مثل همان تکه‌ فیلمی که همیشه تلویزیون پخش می‌کرد و توی فیلم‌ها بود از انفجار بمب اتم که آن قدر آرام و در سکوت در یک لحظه تصویر می‌لرزید و بعد ابرهای پنبه‌ای خوشگلی از زیر هم درمی رفتند و می آمدند رو. مثل یک کیک تولد که روی‌اش یک عالمه خامه ریخته‌اند. انفجارهای من این طورند. من به خودم حق می‌دهم، در همان حالی که به همه حق می‌دهم. بعضی چیزها آن قدر راحت به زبان نمی‌آیند. بعضی چیزهای دیگری هم هستند که راحت به فکر هم نمی‌آیند و مدام توی دالان‌های ذهن من گم می‌شوند. برمی‌گردم از اول دنبال‌شان می‌کنم. علت- معلول- علت- معلول و همین طور می‌روم و هی به خودم نهیب می‌زنم که حواس‌ام جمع باشد اما یک هو آن وسط دل‌ام می‌گیرد. یک هو دل‌ام برای خودم می‌سوزد و بغضی راه گلوی‌ام را می‌بندد و دالان‌های ذهنی گم می‌شوند. همیشه کارهای ذهن‌ام را دل‌ام خراب می‌کند. بعد خسته می‌شوم و عنان را می‌دهم به همان بغض که کم کم به خشم تبدیل می‌شود و هی به مار تلنگر می‌زنم که بلند شود. آن وقت است که تو می‌آیی. با پاهای بلندت که آرام روی هم افتاده‌اند. آن قدر آرام که مار چنبره زده‌ام را تخدیر می‌کنی. گرم‌اش می‌کنی . کف پای‌ات کامل روی زمین است و پای دیگرت موازی آن دیگری روی زانو افتاده. رگ‌های دست‌ات انگار هیچ خونی را حمل نمی‌کنند. و همه‌ی آهسته‌گی‌های تو، از سر انگشتان کشیده‌ات می‌رود لابه‌لای موهای کم‌پشت من و روی پوست سرم می‌نشیند. خوشی عمیقی مثل آن لحظه که زیر دوش آب گرم روی پوست‌ام راه می‌رود، می‌دود توی تن‌ام. تمام تن‌ام و من هم مثل مار چنبره می‌زنم. تو با صدای آرام‌ات حرف می‌زنی. بعضی کلمه‌ها را می‌کشی و زیر و بم آهنگ صدای‌ات خواب‌ام می‌کند و این طور می‌شود که BIG BANG* به تاخیر می‌افتد.
.
*تو در یکی از پیام کوتاه‌های یک سال و نیم پیش‌ات نوشته بودی: Big bang ye hamchi vaghti etefagh oftad o ghos zamin shekl gereft. و بقیه‌اش را من و تو می‌دانیم و نبی و مهری.
.

دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

چیزهایی هست که

شیر آب را باز می‌کنم. باید صبر کنم. صبر که می‌کنم، صدای آب توی لوله‌ها و شیر با صدای آب توی ناودان می‌آمیزد و حالا صدای آبشار می‌آید. آدم وقتی تنهاست صدای آبشار بیش‌تر و بلندتر است. صدای زنی محزون می‌خواند: شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و من فکر می‌کنم پنج‌شنبه که بیاید همه چیز تمام می‌شود. شاید چیزی تمام نشود. حتمن هیچ چیز تمام نمی‌شود. صدای آبشار همیشه بوده. صدای آب توی ناودان و روی شیروانی هم که به سال رسیده که هست. عادت همه‌ی این‌ها هم هست. پنج شنبه هیچ چیزی نمی‌شود. پنج‌شنبه همان است که حالا این همه سال بوده و همان یک شکل را داشته. حسی مثل انتظار خوش‌بختی و تمام شدن تنهایی. مثل بوی خورش کرفس. مثل رقصیدن با موسیقی دل‌خواه میان جمعی، یک جمع، با یک آبشار، رقصیدن با صدای یک آبشار. رقصیدن زیر قطره‌های ریز و سوزناک یک آبشار. ماندن در این توهم تا غروب جمعه و بعد... یک تلنگر دوباره می‌شماردت از شنبه...
.
.