یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

سپیدار بلند نازا


حالا هنوز توی این آپارتمان کوچک پروین مدام یادش می‌رفت لباس بپوشد. عادتش شده بود. عادت از قدیم مانده بود. خانه‌های قدیمی، یک طبقه بودند و ایوان‌دار، ایوان‌ها سقف‌دار و تا هرجا سرک می‌کشیدی، نمی‌شد توی خانه را بسُکی. حالا این‌جا هم باز لخت بود، هر قدر هم می‌دانست از روبه رو دست‌کم شش خانه می‌بینندش، از پشت سر هم پنجره‌هایی، شیشه‌هایی، روزنه‌هایی را می‌توانست بشمارد. توی خانه هم که آینه‌ها نامحرم بودند. غیر از دستشویی که تا سینه‌ها را نشان می‌داد، دو تا آینه‌ی دیگر هم بود که یکی تا ران‌ها و آن یکی تا زانوها را هم نشان می‌داد. هیچ وقت خودش را توی آینه نمی‌شناخت. حتا نیم‌نگاهی نمی‌کرد. انگار زن‌های لخت و برهنه‌ی توی آینه‌ها زن‌های دیگری بودند خودخواه و حسود. توی کارها کمک نمی‌کردند. موقع گریه‌هایش خودشان را به ندیدن می‌زدند و وقت‌هایی که با خودش می‌رقصید، همه دوره‌اش می‌کردند و توی گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. اماپروین همیشه باهاشان بود وقت اشک و درد روبه‌روی‌شان نشسته بود. حالا خط قرمزی روی گردی پ.ستان‌ راست پروین افتاده بود که نه خودش و نه هیچ کدام زن‌ها نمی‌دانستند از چیست. مثل رد سوختگی، رد چاقوی داغ یا شمشیر گداخته، انگار توی خواب شکنجه‌اش کرده‌اند. یادش نمی‌آید. لابد چون عضو بی‌خاصیتی بوده. نه کامی داده و نه کودکی سیر کرده. سترونِ سترون.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

امیدوارم مشکلی نداشته باشه براتون...
===
V*P*N-2$ F0r A M0nTh-GermanY-Really SpeedY
http://www.13th-g0ner.blogspot.com/
medil0ne@yahoo.com