تا امروز خیلی سال بود که دستکش دستم نکرده بودم بروم توی حمام که هنوز از مستاجر قبلی کثیف باقی مانده در گوشهها و دست بکنم توی جام توالت فرنگی و جوری حمام و دستشویی و توالت را برق بیندازم که به قول همسر سابق با لب و دهان بازی کند. این کارها را این چند سال خانمهایی که توی کار خانه بهم کمک میکردند انجام میدادند. بله آدم عوض میشود. مثلا الان نان را می زنم توی روغن زیتون بودار و بالذت میخورم و سیبزمینی را با همین روغن سرخ میکنم. بله بله آدمها تغییر میکنند. منی که حتما موقع خواب باید رویم سنگین می بود حتا یک تا ملافه هم رویم نمیاندازم. همانطور لخت مادرزاد روی کاناپه میخوابم. قیمه سیب زمینی؟ شاید تا یک ماه پیش توی زندگی سه بار تیار کرده بودم. الان؟ توی این یک ماه؟ سه بار. بگذریم از اتوبوسسواری و پیادهرویهای طولانی. بله آدم عوض می شود.
میخواستم این تصویر کتاب این کنار را بردارم. لینک بالا را هیچ وقت دلم نمیآید بردارم. ولی دلم میخواهد اینجا یک آدم عادی باشم که نویسنده نیست. زنی که حمام و توالت فرنگی را تا حلق میشوید. از بوی مواد شوینده لذت میبرد. زنی که میخواهد عروسک درست کند. زنی که البته هنوز داستان مینویسد ولی دلش یک چیزهای دیگر میخواهد. باید هی به خودم نهیب بزنم که اینجا وبلاگ خصوصیام نیست. وبلاگ مخفیام نیست وگرنه یک هو سرریز میشوم از شرح چیزهایی که میخواهم.
فردا باز روز از نو روزی از نو. تا امروز درگیر بودم. فردا صبح شلوار کوتاه چینم را میپوشم و بلوز خنک سفید نخی تنم میکنم بدون سینهبند و گل و گشاد و راحت با کفشهای صندل سیاه. میروم مینشینم توی قهوهخانه و بقیهی داستانی که دو بندش را نوشتم مینویسم.
تعارف چرا؟ شادم و زندگی را اینطوری دوست دارم.
میخواستم این تصویر کتاب این کنار را بردارم. لینک بالا را هیچ وقت دلم نمیآید بردارم. ولی دلم میخواهد اینجا یک آدم عادی باشم که نویسنده نیست. زنی که حمام و توالت فرنگی را تا حلق میشوید. از بوی مواد شوینده لذت میبرد. زنی که میخواهد عروسک درست کند. زنی که البته هنوز داستان مینویسد ولی دلش یک چیزهای دیگر میخواهد. باید هی به خودم نهیب بزنم که اینجا وبلاگ خصوصیام نیست. وبلاگ مخفیام نیست وگرنه یک هو سرریز میشوم از شرح چیزهایی که میخواهم.
فردا باز روز از نو روزی از نو. تا امروز درگیر بودم. فردا صبح شلوار کوتاه چینم را میپوشم و بلوز خنک سفید نخی تنم میکنم بدون سینهبند و گل و گشاد و راحت با کفشهای صندل سیاه. میروم مینشینم توی قهوهخانه و بقیهی داستانی که دو بندش را نوشتم مینویسم.
تعارف چرا؟ شادم و زندگی را اینطوری دوست دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر