صبح زود، به نسبت خودمان البته بیدار شدیم. هر دو قرار است برویم زیر دوش. رطوبت اینجا حتا به نود درصد میرسد اما دما هنوز سی نشده. به عبارتی هوا گرم نیست انقدر داغ نیست اما شرجی خفه میکند. باید برای خشک شدن کولر گازی مدام روشن باشد که آنهم قبض برق را خفه میکند. بله خب طبعا هرجایی مسائل خودش را دارد. من هم اصلا ندارم با لحن توجیهگر حرف میزنم که. اما کلا همه چیز بیش از آنکه فکر کنم خوب بوده تا اینجا. همین که الان صبا را میبینم با شورت کوتاه هدفن در گوش و با تاپ زرد رنگش دارد می رود یک جایی که یازده نفر از ملیتهای مختلف مصری فرانسوی ایتالیایی امریکایی لیبایی و ... دارند زبان یاد میگیرند و شب هم قرار است بروند کلاب و دختر من نگرانیش این است که وقتی مشروب نمیخورد ایا چیز دیگری دارند برای نوشیدن برای من غنیمت است. همین که تا همین حالا دو بار از ته دل از من تشکر کرده که گذاشتهامش از اول زبان انگلیسیاش را بخواند و کامل کند برایم بس است. خیلی لذتبخش است که دستکم یک کار خوب کرده باشی که بچهات اینطوری با هیجان از تو تشکر کند.
چند شب پیش اشتباه بزرگی کردم. رفتم ساوندکلاودم را راه بیندازم که نشستم چهرازیهای را گوش کردم باز ولی اینبار به پهنای صورتم اشک میریختم. بار اولی بود که از وقتی آمدیم اینجا گریه کردم. بابا را در نقش جمشید میدیدم. بابا دارد توی آن مجنونکده با کی حرف میزند؟ چی میخواند؟ چه میکند؟ باز اینها را دارم مینویسم بغضم میترکد و میشود برای بار دوم از وقتی اینجا آمدم. بابا گفته بود من بیایم اینجا زندگی کنم تا شاد باشم. حالا خودش کجاست توی بیشادی و بیکسی و هرچی بی توی دنیا هست. با لباس فرم صورتی. حق ندارم آتش بگیرم؟
الان چند روز بعد است.
با دکتر نون حرف زدم. آرام شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر