پنجشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۴

fuck the polars

شده‌ام مثل یویو. بچه‌های امروز یویو نمی‌دانند چیست. من هم نمی‌دانستم بچه که بودم. فقط توی کتاب‌های انگلیسی پنگوئن و کتاب‌های قطع مستطیلی سرمشق حروف بزرگ و کوچک وقتی می‌خواستند toy را بشناسانند تصویر یک یویو را کنار یک توپ رنگارنگ می‌گذاشتند. من اصلا گمان نگنم مادرم اهل اسباب‌بازی خریدن برایم بود. ولی تولدهای مفصل می‌گرفت و هم‌زمانی‌اش با کریسمس را به طرز مسخره‌ای با بوقلمون همراه می‌کرد. این رسم بعدها به حافظ‌خوانی شب یلدا تبدیل شد. بالاخره چیزی باید می‌بود که مادرم را ستاره‌ای کند تا بدرخشد و ماه مجلس شود. این بین مهمان‌ها برای من اسباب بازی می‌آوردند به مثابه هدیه تولد.
می‌گفتم یویو. همان یکی دو باری که یویو دست گرفتم فهمیدم که بیشترین زمان را صرف رفت و برگشت می‌کند و در کمترین زمان نزدیک دست می شود اما همان کم‌ترین سرزدن به بالا موثرترین حرکت است. یویو زندگی من این روزها این است که می‌روم می‌چرخم (حد فاصل پایین رفتن و طی کردن مسیر) و یک هو توقفم روی تصویر باباست. حتا اگر خودم هم نخواهم بهش فکر کنم. یا رادیو چهرازی می شنوم و چی نزدیک‌تر از شرایط جمشید به بابای من. یا این‌که تلویزیون را اتفاقی روشن می‌کنم و صحنه‌ی سپردن ایان به آسایشگاه روانی است در سریال طولانی شیم‌لس.
دیشب پاره شدم. تصویر بابا که مظلوم از ماشین پیاده شد و رفت توی آمبولانس نشست و باز ما نبودیم که همان‌طور رام و آرام رفت توی آسایشگاه و آن لباس صورتی را پوشید. انگار سرنوشت محتومش باشد. نه دست و پایی نه حرفی نه خشونتی. راننده‌ی آمبولانس به ما گفت جاج آقا خیلی باشخصیت بودن.
خب بود. بود اما این‌طوری «شد» این شدن به خیلی چیزها ربط داشت. یکیش خوی شیداش بود. بقیه‌اش را ما برایش ساختیم. دیشب رفتم حمام تا صبا گریه‌هام را نفهمد. که خب فهمید. همان موقع دیدن سریال از گوشه‌ی چشم می‌دیدم دارد به من تند تند نگاه می‌کند. بهش گفته بودم این ایان بیماری بابافریدون را دارد. صبا هم دقت کرده بود. عبارت منیک دپرشن را هم که پارسال آن همه شنیده بود.
از جمام که آمدم بیرون تا دیروقت شب یعنی تا خود صبح تقریبا توی صفحه‌ی بیماران بای‌پولار و دوقطبی فیس بوک چرخیدم. اکثر بیماران در حال خلق پایین و افسردگی شان آمده بودند سراغ صفحه‌شان و می‌خواستند خودشان را بکشند و بقیه به شان روحیه می‌دادند. نتوانستم جلوی لایک کردن چند متن را بگیرم. یکی شان با لحنی صاف و صادق از بقیه می‌پرسید شماها هم خراب‌کاری می‌کنین؟ یه اشتباه بزرگ و غیرقابل بخشش؟ بعد پشیمون می شین؟ بعد از نتایجش اون‌قدر ناراحت می شین که می‌خواین خودتون رو بکشین و نباشین دیگه؟
و من یاد همه‌ی کارهای بابا می‌افتادم. در حق ما. در حق خودش. چرا هیچ وقت باهاش همراه نبودیم. چرا نگذاشتیم مثل این بیمار حرف‌هایش را بهمان بزند. هیچ وقت بیماری‌اش را جدی نگرفتیم. همیشه فکر کردیم خوی بد دارد. بابا یویوی من است. مثل خودش دو قطب. بالا و پایین. دیشب را هر طور بود گذراندم. بعد امروز شاد بودم. استانبول بودم. حالا باز موقع نوشتن جدی و نه از آن شوخی‌ها و از سر نیاز به ارتباط که توی این نوشتنی که قرار است تراپی‌ام کند باز به بابا برگشتم. باز گریه کردم. بابا یویو بود. دو قطب. من را هم دارد بازی می‌دهد.
من دختر لوس بابا بودم و فقط دو سه نفر می‌دانند که صدایش می‌کردم «یویو» ندانسته صدایش می‌کردم و حالا یویو شد. همان اسباب‌بازی. همان توی. اسباب‌بازی نفرت‌انگیز زندگی ما.

هیچ نظری موجود نیست: