شنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۴

به دکتر نون چه بگویم؟

از بیست و ششم آگوست که می‌شود اول‌های شهریور بی‌توقف مهمان دارم. بچه‌ها و بنفشه قرار شده بیایند. بین این دو گروه نیلوفر خبر داد که قرار است یک آخر هفته یعنی به قدر دو روز و نیم بیاید. یک هو دلم غنج زد. یک حالی مثل عاشق شدن که دل آدم هری می‌ریزد پایین‌ها، همان‌طور. بعد فکر کردم چرا؟ گرایشاتی هنوز باقی مانده یا چی؟
فکرهام رفت و رفت تا رسید به دوران دبیرستان. فکر کن دوست دوران دبیرستانت همان وقت بعد از دیپلم گرفتن برود خارج. خب اصلا آن وقت‌ها فرودگاه امام نبوده که بخواهم الان زاری‌زلمه کنم. می‌خواهم بگویم که نیلوفر درست در اوج نیاز من به شیطنت و جوانی و جنون گذاشت رفت و من مرهم به‌دست و مجروح ماندم. بعدتر که دیدمش من یک ازدواج احمقانه کرده بودم و او هنوز نه و من حال شیطنت نداشتم و او فضاش خیلی فرق کرده بود. بعدترک هم که ازدواج کرد و بچه‌ی اولش به دنیا آمد و دبی همدیگر را دیدیم موقعیت مزخرف بود یعنی دبی شهر گندی بود و من تازه شوهر نیلوفر را دیده بودم و خانواده‌ی شوهرش بودند و بچه‌ی کوچکش که سوپدی و فارسی و انگلیسی حرف می‌زد و نمی‌زد و هرکاری کردم توی چهار روز نشد ارتباطی برقرار کنم.
یک رشته‌ای پاره شد و حالا قرار است با چسب تدوین تصویر رها شده از من و نیلوفر که پیاده از دیدن هامون برگشته‌ بودیم و یا آن روزی که رفتیم مسابقه‌ی بسکت‌بال پسرها را دیدیم و قلب‌مان تند می زد و دست نیلوفر عرق کرده بود توی دستم و نفس من سخت بالا می‌آمد را با تصویر میان‌سالی با همان هیجان و شور بچسبانیم.

فردا قرار است با دکتر نون حرف بزنم. خیلی خوب است که این تراپی هنوز از این راه دور هم ادامه دارد. هنوز شنبه‌هایی هست که کلی حرف آماده می‌کنم اما آخرش می‌بینم یک طور دیگر می‌شود. شنبه‌های دکتر نون خیلی غیرقابل پیش‌بینی‌اند. می‌دانم که اول بهش خواهم گفت که از علی و مامان و بابا هیچی نمی‌خواهم بگویم و بشنوم و او هم می‌گوید باشد. بعد باید از حال و روزم بگویم. از این جنون نوشتن که سراغم آمده. این حرصی که برای شبکه‌های اجتماعی دارم. تحلیل خودم ترس از فراموش شدن است. اما از طرفی راضی‌ام از این زندگی جدید که کسی نیست و خودم و صبا تنهاییم. ارتباط‌ها را همین‌طور دور دوست دارم شاید. نمی‌دانم واقعا. یک چیز دیگر هم باید از دکتر نون بپرسم. باید بپرسم چرا از نفرت‌هام هیچ خبری نیست. نیستند. رفته‌اند. آن حالت‌هایی که یک هو دلم می‌خواست کله‌هایی را از جایشان بکنم. دلم چرا این قدر برای مادرم تنگ می‌شود. رچا این‌قدر دو سه برابر دوستانم را دوست دارم. مردم را. همسر سابق را. صبا را. هر کی جلوی راهم سبز می‌شود را. رقیق شده‌ام. توی خیابان با این همه گربه هر گربه‌ای را می‌بینم می‌ایستم و باهاش حرف می زنم. بچه‌هام را که توی شبکه‌های اجتماعی می‌بینم. الهام که می‌نویسد. موژان و عکس‌هاش. گلمر که خودش الان رفته و شیدا که کارش را می‌خوانم حتا فرنوش تلخ و پریسا که کم پیداست نیلوفر و درد بی‌انتهاش و عاشقی آیدین. همه اشکم را درمی‌آورند. قربان‌صدقه‌شان می‌روم. این‌ها را باید به دکتر نون بگویم. این‌که از زیبایی‌های این‌جا و لذت‌هام به خاطر بنفشه و پونه و آریا و نونا لذت کامل نمی‌برم و هنوز هم‌سفرشان هستم انگار و آن‌ها رفته‌اند چیزی بخرند و برمی‌گردند زود.
باید بگویم که عاشق‌تر هم شده‌ام. خیلی عاشق‌تر. هرچند ناامیدی مطلق است. انگار ته کوچه‌ی بن‌بستی نشسته باشی و از شنیدن آوازی یا بوی خوشی لذت ببری و سال‌ها همین‌طوری بنشینی بلکه ذره ذره آن دیوار فرسوده شود و بریزد و تو بتوانی بروی آن طرف دیوار و منبع آواز یا عطر را در آغوش بگیری.
احمقم. یک احمق رویایی.
این را هم به دکتر نون خواهم گفت.

هیچ نظری موجود نیست: