دختر داشت میرفت سائوپائولو و آمد چند ساعتی را برای توقفش توی استانبول با هم گذراندیم. استانبول مرا سربلند و روسپید کرد. مگر جز این بلد است اصلا؟ داشتیم راه میرفتیم توی هوای خنک و نه چندان سرد آن شب. گفت بارها جملهی «دیشب دریا به ما نزدیک بود را خوانده» و من توی ذهنم ادامه دادم که هین سخن تازه بگو. حالا قرار هم نیست دو جهان تازه شود. ولی دلم میخواست از استانبول فاصله میگرفتم. هرچند هنوز زود است و من به خودم اجازه دادم که تا یک سال همجنان ذوقزدهی این شهر باشم. اصلا ذوقزدهی خودم باشم.
سال پیش همین وقتها و قبلترش بود که زقوم به کامم چسبیده بود. هیچ چیز نفهمیده بودم تا چشم باز کردم و خودم را توی این خانه دیدم و تازه آرامش را با ترس و لرز دیدم و لمس کردم. حالا ذوقزدهی خودمم بسکه آزاد و رهام. آنقدر آزادم که بتوانم با فراغ بخوانم و باز یاد بگیرم. آنقدر آزاد که حتا دلم نمیآید بخوابم. لحظههایم آنقدر با ارزش شده و آنقدر شیرین که نمیخواهم توی خواب بگذرانمشان.
زندگی الان دو شکل دارد. اولی شکل شهر است و خیابانهایش و دومی شکل درسخواندن دارد. اولی زمانهایی است که لباس میپوشم. لباسهای دلخواه و قشنگ و توی شهر میچرخم و میگردم. توی چایخانههای کنار خیابان استکانهای کمرباریک چای گس را هورت میکشم. آدمها را نگاه میکنم. هوا را توی ریه میکشم با بوی ماهی و نم دریا و دود شاهبلوطهای کبابی.
دومی هم پشت میزم کنار پنجره است و تا صبح نوشتن و خواندن و یاد گرفتن. کلنجار رفتن با زبانهای دیگر با دانشی که توی کارم هیچ وقت ندیده بودم. یک روند عجیب ذهنی که کمکم میکند زبان تازه و ادبیات داستانی را آن طور که دوست دارم و نوشتن را آگاهانه و با حواس جمع دنبال کنم. عجلهای هم ندارم. قرار نیست مدرکی بگیرم و نمرهای اما هر شب همین است. صبح که سپیده میزند از گردن خم شده و سوزش مهرهی پشتم میفهمم که خستهام وگرنه نه خواب دارم و نه درد و نه عذاب. حتا شادم. هیجان دارم. دنیا را دارم. افسوسم همه از این است که چرا اینقدر دیر. و سرعتم همه از این است که باقی راه را همینطوری بروم.
این بار نمیخواهم چیزی بشوم. عجیب است انگار دور شدن از مادرم دارد آرامم میکند. دلم میخواهد رها باشم همینطور و فقط جلو بروم. نه پول و نه شهرت و نه هیچ چیز دیگر نمیخواهم. همین رهایی برایم بس است. همین که توی اوقات خلوت ذهنم بروم توی خیابانها و کوچههای سنگفرش بچرخم برای خودم. همین برایم بس است.
حالا الان از آن صبحهاست که شبش را با روایت و قصه گذراندم. مه روی شهر خوابیده. شهر تنبل است. بروم حمام و این بار لباس قرمزم را بپوشم شهر را بیدار کنم تا بیاید کنار ساحل بنشیند و با هم چای و چاشت بخوریم. بعد من نترسم از این که بدون هیچ تکانی فریاد بزنم که بسیار خوشبختم.
سال پیش همین وقتها و قبلترش بود که زقوم به کامم چسبیده بود. هیچ چیز نفهمیده بودم تا چشم باز کردم و خودم را توی این خانه دیدم و تازه آرامش را با ترس و لرز دیدم و لمس کردم. حالا ذوقزدهی خودمم بسکه آزاد و رهام. آنقدر آزادم که بتوانم با فراغ بخوانم و باز یاد بگیرم. آنقدر آزاد که حتا دلم نمیآید بخوابم. لحظههایم آنقدر با ارزش شده و آنقدر شیرین که نمیخواهم توی خواب بگذرانمشان.
زندگی الان دو شکل دارد. اولی شکل شهر است و خیابانهایش و دومی شکل درسخواندن دارد. اولی زمانهایی است که لباس میپوشم. لباسهای دلخواه و قشنگ و توی شهر میچرخم و میگردم. توی چایخانههای کنار خیابان استکانهای کمرباریک چای گس را هورت میکشم. آدمها را نگاه میکنم. هوا را توی ریه میکشم با بوی ماهی و نم دریا و دود شاهبلوطهای کبابی.
دومی هم پشت میزم کنار پنجره است و تا صبح نوشتن و خواندن و یاد گرفتن. کلنجار رفتن با زبانهای دیگر با دانشی که توی کارم هیچ وقت ندیده بودم. یک روند عجیب ذهنی که کمکم میکند زبان تازه و ادبیات داستانی را آن طور که دوست دارم و نوشتن را آگاهانه و با حواس جمع دنبال کنم. عجلهای هم ندارم. قرار نیست مدرکی بگیرم و نمرهای اما هر شب همین است. صبح که سپیده میزند از گردن خم شده و سوزش مهرهی پشتم میفهمم که خستهام وگرنه نه خواب دارم و نه درد و نه عذاب. حتا شادم. هیجان دارم. دنیا را دارم. افسوسم همه از این است که چرا اینقدر دیر. و سرعتم همه از این است که باقی راه را همینطوری بروم.
این بار نمیخواهم چیزی بشوم. عجیب است انگار دور شدن از مادرم دارد آرامم میکند. دلم میخواهد رها باشم همینطور و فقط جلو بروم. نه پول و نه شهرت و نه هیچ چیز دیگر نمیخواهم. همین رهایی برایم بس است. همین که توی اوقات خلوت ذهنم بروم توی خیابانها و کوچههای سنگفرش بچرخم برای خودم. همین برایم بس است.
حالا الان از آن صبحهاست که شبش را با روایت و قصه گذراندم. مه روی شهر خوابیده. شهر تنبل است. بروم حمام و این بار لباس قرمزم را بپوشم شهر را بیدار کنم تا بیاید کنار ساحل بنشیند و با هم چای و چاشت بخوریم. بعد من نترسم از این که بدون هیچ تکانی فریاد بزنم که بسیار خوشبختم.
۱ نظر:
چقدر این پست چسبید. خواندنش روز دختر رو ساخت :-) ...
ارسال یک نظر