و
ما زنهایی بودیم که میخواستیم عاشقمان شوند مثل همه زنها، همه آدمها. برای این
عاشقیت به جای میز آرایش و زیبایی چهره، میز کار داشتیم و کلمههایمان را زیبا
میکردیم و در رویاهایمان به جای سوارکار ورزیده اسب سپید، مردانی خمیدهپشت با عینکهای
تهاستکانی و موهای آشفته خاکستری اول خوانندهمان و بعد قهرمانمان بودند.
نقطه
اوج قصههای ما آنجا بود که مرد اثیریمان نوشتهای از ما میخواند و ذکاوت و
بکارت نوشته مشتاقش میکرد و شهر به شهر و کوی به کوی دنبال نشانی از ما میگشت.
پیدایمان میکرد و بیآنکه قد و هیکلمان را براندازد، سیبل کلماتمان را نشانه میگرفت
و سر صحبت را از کلمه باز میکرد و دلش میخواست گرمای دستمان را هم درک کند.
سومین
باری بود که توی حمام مرا میشست. یک دفعه قبلش هم نشسته پایین پاهایم با دسته تیغ نرمی روی پوست تنم راه میرفت و من برایش از قصهای گفتم که سالها پیش نوشتم
از زنی که نبود کسی تا بتراشدش. گفتم که آن وقتها تمام جانم را توی داستانم
گذاشتم و هنوز تکههایی از روحم توی آن داستان است. برایم مهم نبود میفهمد
یا نمیفهمد. سومین بار بود و حتا دیگر برایم عجیب نبود که شبیه گلدان عتیقهای
با دقت دستش را میکشد روی پوستم.
آقای
نویسنده یک جایی توی کتابش از نقطهای گفته بود که دیگر از آن نقطه به بعد هیجانزده
نمیشوی. من از آن نقطهام، برخورد با آدمها و دیدارهای تازه خیلی وقت است گذشتهام.
چیزی
که هیجانزدهام میکند حالا و هنوز طبیعت است. آن قدر که هر روز توی چشمهای مرغ
دریایی خیره میشوم. تک تک حرکتهایش مرا حیرتزده میکند هنوز. طوق سرخ دور چشمهایش
و تمیزیش که شبیه برف است. هنوز درختها شگفتزدهام میکنند. اینکه ریشه در خاک
دارند و از خاک تا آسمان سرکشیدهاند و شکلهای مختلف از ریشه و تنه و برگ و میوه
و پوسته خشک دارند. چطور میتوانند بمیرند و آنقدر جوان زنده شوند که من گریهام
بگیرد. زیبایی ظالمانه دریا و نورهای نقرهای رویش وقتی از پیچ خیابان پایین خانه
میپیچم مرا خفه میکند. کنارهمنشینی خیابان و تراموا و دریا. چربش زور دریا بر
شهر و انسانها مرا خوشحال میکند. باران سیلاسایی که یک باره روی سر مردم و شهر
میبارد و همه را دستپاچه میکند لذتبخش است. حتا وقتی خودم زیر باران بدون چتر
غافلگیر میشوم خندهام میگیرد با صندلهایم و لباسم که سنگین از آب، چندشآور روی
پوستم نشسته.
من
دیگر آن زن نیستم. زن یکجانشینی که بنویسد و بنویسد تا یک روزی انسان دیگری کشفش
کند و بخواهد برای کلماتش با او باشد. من حالا زنی هستم که دنبال راه خودم، تنها خودم
هستم. راهی به مرکز طبیعت به تپش حیات و حیوان. راهی برای حرف زدن با مرغ دریایی و
گم شدن توی نقرهی آبها. زیاد نمیدانم فقط میدانم من دیگر آن زن نیستم. حتا
دیگر زن نیستم یعنی مهم نیست دیگر. خیلی چیزها حالا دیگر مهم نیست.
۲ نظر:
https://www.instagram.com/p/BTtOhlmDj_E/?taken-by=yaldarta
گرچه ظاهرا تعریف درستی از اون اصطلاح نداده؛ اما حس خیلی نزدیکه؛ مشابهش بعد از عید کمابیش برای منم اتفاق افتاده.
بعد از دوازده سال یاد وبلاگ سپینود افتادم ...خیلی عمیق و با احساس می نویسید.
ارسال یک نظر