دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۸

سفرهای پیش از تو شوخی ترسناکی بود که به درد لبخند‌های مصنوعی نقاب‌داران می‌خورد



ماشین لباسشویی برای من یعنی آغاز روز. صدای چرخشش انگار و حرکت مدامش انگار خانه را زنده کند، مرا هم به جنب و جوش وادار می‌کرد. بعدترها که ماشین ظرفشویی گرفتم آن هم همین بود. صدای آب‌پاشش انگار همه جا را تر و تازه می‌کرد. هرچند که توی فرهنگ ما زیاد روی خوشی به ماشین ظرفشویی بدبخت نشان نمی‌دادند و نمی‌دهند. انگار یک شی لوکس.  ماری دوست اکراینی که اروپای شرقی را گشته و به دلیل کارش توی بیشتر شهرهایش مدتی زندگی کرده می‌گفت توی خانه آدم‌های متوسط اروپای شرقی برای صرفه‌جویی بیشتر در آب و سوخت حتما گوشه مهمی از آشپزخانه‌های کوچک مال ظرفشویی است.

لباسشویی حالا توی حمام  خانه ایجادیه است. حمام فضای نسبتا بزرگی دارد اندازه اتاق علی توی خانه پدری. همان اتاقی که قرار بوده اتاق کار بشود و با پله‌های تراورتن مرمری از سطح طبیعی خانه جدا می‌شد و بالاتر می‌رفت.  یک دیوار آن اتاق کتاب‌خانه بود و بقیه‌اش به زور اتاق علی بود. نقشه معماری خانه قیطریه کار پدرم بود که وقتی فارغ‌اتحصیل شد و سربازی‌اش را رفت برای زمینی که زن جوانش از ارث پدری‌اش خریده بود، طراحی کرد. زمین توی قیطریه منظریه بود آن وقت‌ها هم همش بیابان بود. ما از خانه‌هایی که زندگی می‌کنیم اندازه‌ها و شکل‌ها و رنگ‌ها را با خود همراه می‌کنیم تا آخر عمر. فکر کن، حمام این خانه توی ایجادیه، اسکودار، استانبول مرا یاد اتاق علی برادرم در خانه قیطریه منظریه تهران می‌اندازد. روزهایی که توی حیاط آن خانه ویلایی دو طبقه روی دیوار با نازآفرین بازی می‌کردم یا با دوچرخه توی محل دنبال نشانه‌های کوچکی از عشق نوجوانی‌ام بابک می‌گشتم فکر نمی‌کردم یک روزی توی چارچوب در خانه‌ طبقه اول آپارتمانی پنج طبقه منطقه اسکودار استانبول بعد از سفری ده روزه مرد خسته‌ای را که 870 کیلومتر با خوش‌رویی رانندگی کرده ببوسم و به سینه‌ام بچسبانمش و بگویم به سلامت، رسیدی خانه خبر بده.

سفر تفریحی که این‌جا به آن خیلی خلاصه «تعطیل» می‌گویند از اوجب واجبات است. چیزی که توی استاندارد زندگی من جا نداشت. ممکن بود سالی چهار بار هم بروم شمال اما این طوری نبود که رسمی باشد و نمی‌دانم شاید از سیستم کاری و مرخصی بوده اما هرچه هست با سفری که چهارده روز قبل رفتم خیلی فرق داشت. از دو ماه پیش برنامه‌ریزی دقیق و زمان‌بندی شده‌مان آغاز شد. می‌گوید اشتباه می‌کنی فکرش از یک سال پیش در خانه زینب کامیل مطرح شد - او هم زمان را با خانه‌ها و محله‌هایی که تویش بودیم اندازه می‌گیرد- و خب درست می‌گفت. ولی من آن موقع باور نکرده بودم. گفته بود با ماشین می رویم آک‌دنیز را می‌گردیم و ذهن خیال‌باف من در آن خانه زشت زینب کامیل بلافاصله تصاویر زیبایی از آب‌های آک‌دنیز و بدن روغن مالی سوخته خوش‌رنگ در آفتاب و عشق‌بازی‌های بعد از نشاط شنا در استخر را توی ذهنش ساخت و بلافاصله خودم شانه‌های خودم را تکان دادم و گفتم این مرد هم مثل بقیه است. وعده می‌دهند. اصلا رابطه ما تا سپتامبر نمی‌کشد که و از این باب بدبینی‌ها.

توی راه دست‌های آفتاب‌سوخته‌اش روی فرمان را دید می‌زدم. سکوتش را گاهی می‌شکاندم: «iyimisin?» و جوابش این بود: من خوبم تو چطوری؟ مثل اول احوال‌پرسی‌ها که آدم‌ها بی‌اراده از هم می‌پرسند «خوبی؟» و جوابش «آره خوبم تو خوبی؟» باشد. می‌خندیدم و می‌گفتم «نه! منظورم اینه که همه چی روبه‌راهه؟ خوابت نمی‌آد؟ خسته نشدی؟ چیزی نمی‌خوای؟»
-          یعنی همه این سوالا تو همون یه کلمه بود؟ من نفهمیدم

یک بار هم باهم دعوای سختی کردیم. من گریه کردم چون دیدم روی تندش خیلی تند است و البته حق هم با او بود اما من هم یک هو دور از خانه احساس غریبی و تنهایی کردم. حوله‌ام لحظه‌ای کنار رفته بود بعد از دوش گرفتن کنار ساحل و سینه جپم کاملا معلوم شده بود و از بخت بدم هم او روبه‌روی من ایستاده بود و ناباورانه به صحنه نگاه می‌کرد. بعد از دو ساعت گفت ببخشید خیلی دیوانه شدم. از فکر این‌که کسی ببیندت و بهت حرفی بزند عصبانی شدم. تو مردهای ترک را نمی‌شناسی چه هرزند. من توی دلم لبخند زدم. که کاش می‌دانستی من از بچگی‌ام چه حرف‌هایی توی کوچه و خیابان شنیدم در حالی که سرتاپا پوشیده هم بودم.

هوا آفتابی، هر روز صبح سیمیت داغ می‌گرفتیم و تخم مرغ و گوجه فرنگی و چای دم شده به شیوه ریزه. سگ بچه‌مان بود. نوه‌مان شاید. راحتی او اول بود. زبان نداشت بگوید چی می‌خواهد. وقتی حرف موکا و جیشش بود در هر حالی بودیم می‌ایستادیم. برای آب دادن بهش خودمان را به تقلا و تلاش مضاعف می‌انداختیم. و وقتی حالش خوب بود به هم لبخند می‌زدیم. بعد به خودمان می‌رسیدیم. شکایتی هم نبود. باعث پیوندمان بود.  
از قبل می‌خواستم باهاش حرف بزنم. از آن حرف‌های جدی که مال ما زن‌هاست که برای استقرار زندگی و خیال راحت و بنا کردن لانه و نقشه‌هایمان باید زده بشوند و تکلیف‌مان روشن شود. برایش از فکر خرید یک کاروان و سفر دائم گفتم. صفحه‌های اینستاگرام را بهش نشان دادم و از جنبش gray no mad  گفتم. گفتم و گفتم و گفتم.
دل توی دلم نبود که حالا چی می‌گوید. خطوط چهره‌اش مثل همیشه بود و پک به سیگارش نه محکم بود و نه هم که فراموش کرده باشد. گفتم ای دل غافل باز تو رابطه را یک طرفه جدی گرفته‌ای این الان می‌گوید اصلا به من چه برو سفر خب، و یک چیزی توی این مایه‌ها.

ادامه دارد ای ملک جوان‌بخت

۱ نظر:

آزاده گفت...

سپینود عزیزم،خوندن نوشته‌هاتون مثل همیشه،مثل همون سالهای ۸۱،۸۲ بهم حس خوبی میداده همیشه،بعد اون همه سال و فراموشی وبلاگ و وبلاگ نویسی مثل خون تازه است،مثل امیده. ممنون مینویسین :)