کدوهای
نارنجی زیبا را ورقه ورقه خرد میکنم. کره را با کمی روغن گذاشتم توی ماهیتابه داغ
شود. این اضافه کردن روغن از معرفتهای تازهام است. بعد از چهل و اندی سال فهمیدهام
که کره را نباید تنها انداخت توی تابه، که میسوزد ه رنگ میبازد که سیاه میشود.
سیاه و نارنجی هیچ ترکیب خوبی نیست. لکههای سیاهی میان آن نارنجی خوشرنگ و
اشتهاآور میریند به زندگی.
پنیرها را
از توی یخچال بیرون میآورم. دوتا پنیر از دانمارک رسیده که گرانقیمت و در حکم
طلایند، پنیرهای سفید و رشته رشتهای که اسمشان به ترکی «گیس» است و همان قدر
آشفته و ریساریس. توی ظرف چوبی زیبایی که به سه قسمت تقسیم شده و از آن الگوی
علامت صلح را میشود درآورد، میچینم و لابهلایش گردو میریزم. ظرف پنیرم غنی است.
توی ظرف پنیرم از فقر خبری نیست. فقط صلح و غنا. صلح و رفاه.
به پوسته
قهوهای تخم مرغهایی که از روستا آمده ضربه میزنم و توی کاسه با خامه و پنیر و
سبزی میریزم و میزنم. بوی سبزی پلویی خشکی که از کشورم، از وطنم آوردم، توی
چمدانهایم گذاشتم و آوردم، میپیچد توی آشپزخانه. بوی وطن برای من ترکیبی از بوی
شنبلیله و تره شده و بوی زیر گلوی مادرم.
اینجایش
را دوست دارم: مخلوط را یک هو میریزی توی تابه کره+روغن داغ و کف تابه بلافاصله
سفت میشود و میبندد. اسمش املت پنیر است. اینجا توی ترکیه هزاران جور املت که
اسمهای مختلف دارند میبینی که تهش فقط از قابلیت بستن تخممرغ و چسباندن مواد به
همدیگر استفاده شده. وگرنه آن املتی که آراز با رب توی آشپزخانه کوچکِ خانه و مغازه
اجاکسر میساخت هم برای خودش املتی بود. آراز نیست اما ذکر املتش هنوز هست و چه
جاودانگیها که ربطی به ادبیات و هنر ندارد و توی ذات املت با رب گوجه نهفته است.
انار دانه
شده دارم توی یخچال. صبحانه حتما باید ترکیبی از میوه و سبزی با لبنیات و پروتئین
باشد. من زن مراقبی هستم. خانوادهام باید سالم باشند. مرد من باید قوی و روپا باشد،
دخترم باید زیبا و خوشاندام باشد و خودم باید بانشاط و ورزشکار باشم و عمر
باکیفیت کنم. تغذیه مهم است. من گوشت نمیخورم ولی باید حبوبات بخورم. دخترم باید
از برنجش کم کند و آلوئهورا به پوست صورتش بمالد و مَردٓم باید سبزیجات و ویتامین
ث بیشتر بخورد تا تاثیر سیگارهای پشتهم و این همه سفر رفتن و هواهای مختلف کم
شود. ما میخواهیم زنده بمانیم. ما میخواهیم باکیفیت زنده بمانیم.
صبحانه
تقریبا حاضر شده.
بنفشه
دارد چه میکند. قهوهاش را خورده؟ با یادگارهای مادرش چی کار میکند؟ کسی هست
بغلش کند و باهاش گریه کند؟ از پا نیفتد؟ من برایش رفیقی نکردم. هیچ وقت. برایش
حتا صبحانه خوبی حاضر نکردم. خودش آمد قهوهاش را ریخت و خورد. خودش به همه چیز سر
و سامان داد. الان چه میکند؟
ریختن چای
مال مرحله آخر است. چای خوشرنگ و کمرباریک که به جای قندپهلو قاشق چایخوری به
پهلو دارد. رنگ چای را از پشت نور پنجره بزرگ اتاق میبینم. قرمز. ترکها میگویند
رنگ «خون خرگوش» تا میگویند تصویر خرگوش و نرم لطیف و صورتی رنگی را میبینم که
توی برفها خوابیده و دورش خون سرخ ریخته. خون روی کف خیابان به سیاه میزند و
بهش زرشکی میگویند روی برفهای سفید سرخ است. مثل رنگ این استکان چای.
باید بروم
بیرول را بیدار کنم تا چای یخ نزده، اینجا چای زود یخ میزند.
آذر نودوهشت
آذر نودوهشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر