پنجشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۸

از تمام نسخه‌های (درفت‌های) ذخیره شده توی این مدت


نمی‌دانم چرا این مدت هرچه را نوشتم ذخیره کردم. گوشه کنارهای صفحه لپ‌تاپ یا توی تلگرام خودم با خودم یا توی این نسخه ذخیره‌کن عزیز بلاگ‌اسپات که آن قدر بزرگوار است که سال‌های سال دارد جور مزاج دم‌دمی‌ام را می‌کشد. جور اشتباهات، جور شک و تردیدهایم برای انتشار حتا کوچک‌ترین نوشته. مباد که اشتباه باشد، مباد که ناآگاهانه، مباد که برنجاند و مباد آن طور که می‌خواهم کامل و لبریز نباشد. برای همین شاید پرکار نیستم و نبودم هیچ‌وقت. سری‌کاری دوست ندارم. سرعت دوست ندارم. بیست سال شده که می‌نویسم، جدی می‌نویسم و فقط دوتا مجموعه داستان دارم. امسال فکر کردم کمی خودم را جمع کنم. بچه‌هایم، که دستشان را گرفتم که باهم راه رفتیم، دارند بزرگ می‌شوند و بزرگ شده‌اند هم. گاهی هم آدم باید اعتماد به نفس یاد بدهد. گاهی باید بگوید خودت را بشناس و آن جایی که باید قرار بده خودت را. نه گول بزن خودت را و نه گول بخور. متوسط بودن قیاسی است که هر کس برای خودش توی ذهنش با دانسته‌هایش دارد. اگر افق دیدت کوتاه باشد و دانشت محدود، آن وقت دامنه متوسط بودند هم کوتاه و پایین است. هر قدر بالاتر بپری و بیشتر بدانی، متوسط بودنت هم بلند و مرتفع است. این را اول خودم یاد بگیرم و بعد خیلی کاربردی بگذارم جلوی روی بچه‌هام وگرنه تمام لحظات‌مان نقشی بر آب روان است.
حالا می‌خواهم آرام آرام درفت‌های این‌جا را بگذارم. این را قبل از آبان و قبل از خبر مرگ آراز نوشتم. تاریخش مثلا آخرهای مهر یا اوایل آبان است که دیگر حالا فرقی نمی‌کند.

"یک بار آن اوایل که آمده بود مجله خواسته بودم چیزی را سربسته یا راز و رمز گونه یک طوری بهش برسانم. بلافاصله فکر کردم اگر علی بود چه می‌کردم؟ بعد دیدم شاید حتا از علی هم به من نزدیک‌تر باشد. بعدتر هم نزدیک‌تر شد. پر از دوستان مشترک بودیم و هستیم. نمی‌دانم چرا خیلی‌ها چیزهایی را که من می‌بینم نمی‌بینند یا شاید هم آن‌ها چیزهایی را دیده‌اند که من اصلا هیچ حتا یک بار هم ندیدم.
یک بار و برای همیشه گفتم ول کن حرف دیگران را. گفتم این بچه، این مرد مثل برادر واقعی‌ات است. حتا عزیزتر آن هم آن‌جاهایی که از یکی می‌خواهی بدون چون و چرا درکت کند. هیچی هم راه حل ندهد. نگوید این کار را بکن یا آن یکی را نکن.
برادر واقعی من مدام از زاویه آقابالاسری مردانه و سنتی‌اش بالاخره نیشش را به من می‌زند. گاهی از زاویه رقابت حتا. دلم می‌خواهد یک بار برای همیشه بگویم: آهای ببین! تو برنده‌ شدی. تو برنده‌ی عالم و آدم و جهان. ول کن بگذار دو دقیقه خودت را ببینیم و خواهر برادری گپ بزنیم.
از این ژست نگران بودنش خسته‌ام. نگرانی برای هیچ و پوچ.نگرانی‌های احمقانه که حتا کارها را خراب‌تر می‌کند. آن قدر هم لج‌باز و سرخود است که حرف کسی را گوش نمی‌کند برود تراپی شود یا کسی بگویدش پسرجان این راهی که می‌روی نتیجه‌اش خلاف چیزی است که می‌خواهی و الخ.
اما معین این طور نبود برای من. یعنی همین که در سکوت دوتا داستان برایم فرستاد و هفته بعدش گفت یک شب بیا اسکایپ کافی بود.
یک شب بیا اسکایپ یعنی دست خودت و خودت هر وقت حال کردی. داستان هم که یعنی گنج. یعنی با نزدیکی سلیقه‌هایمان می‌دانم چطور سر حال بیایی.
گمان می‌کنم توی این سن و سال من چنین دوست و آشنایی بیشتر به کارم بیاید. همان برخورد در سکوت و نه گل درشت توی داستان‌ها. می‌توانم حدس هم بزنم وقتی اسکایپ هم کنیم چی‌ها برای هم تعریف می‌کنیم. در کمال تعجب هم با آن‌که مدام می‌گوید غیبت کنیم و شیرین است و فیلان، هیچ هیچ پشت سر کسی نمی‌گوید. اغراق است البته راجع به آدم‌ها حرف می‌زند و می‌زنیم اما همه یک طور بی‌آزار و بی‌خطر و حتا مشفقانه.
این طور شد که خواستم صحبت کردن با معین را به خودم جایزه بدهم. یکی از داستان‌ها را خوانده بودم و یکی باقی بود. داستان بلندم کرد آورد این‌جا توی کتاب‌خانه. باعث شد دوتا رزومه دیگر فرستادم و ایده یک کار جدید را شروع کردم و برای هماهنگی کارگاه‌ها که از شنبه باز شروع می‌شود برنامه‌ریزی کردم. و خب طبق معمول با باز کردن لپ‌تاپ حتما دستی به سر و گوش شعله و استانبول هم می‌کشم.
*
بعد یک طوری شد که دو ساعت قبل فکر کردم به بیرول که الان چه می‌کند. نگرانش شدم که نکند نشسته باشد جلوی تلویزیون و حالش گرفته باشد. برای اولین بار در این دوسال که شروع‌کننده مکالمه همیشه او بوده امروز من برایش نوشتم: سلام جانم، حالت چطوره؟
خوب بود. گویا او هم از صبح با ماشینش ور رفته بوده. بی‌کار نبوده خلاصه. خیالم راحت شد. وقتی پرسید تو چی؟ گفتم که کارهایم را کردم و الان می‌خواهم یک داستان بخوانم. داستانی که دوستی صمیمی برای دوران بدحالی‌ام فرستاده بود.
گفت برای منم تعریف کن بعدا.
راضی و خوب و کار کرده. این روزها کار کردن برایمان بزرگ‌ترین نعمت است. برای هر دوی‌مان. وقتی جوان‌تری این‌ها شعار است اما مفید بودن و روز را با خستگی به شب رساندن بزرگ‌ترین شانس زندگی ماست. یک طورهایی با سن و سال و تجربه‌ها و زندگی داریم باهم بودن را تجربه می‌کنیم. حالا یواش یواش داریم همدیگر را وارد غم‌ها و شادی‌هایمان می‌کنیم. همه چیز در حوالی ما آرام و ناممکن بود تا به این‌جا رسید. یک هو در سکوت و بدون انفجار چیزی شدیم یک خانواده. شب با هم نشستیم جلوی دیوار سفید و بزرگ خانه به فیلم دیدن و صبح پشت میز صبحانه با سگ و دختر. او ما را خنداند و ما او را با چیزهایی که ندیده بود و نمی‌دانست آشنا کردیم."

بعد از نوشته:
نوشته را که خواندم دیدم عجب مفهومی است این نسبیت. آن وقت‌ها که معادلات نسبت و تناسب ریاضی را حل می‌کردم و از لدت رسیدن به جواب غیه می‌کشیدم فکر می‌کردم توی زندگی این قدر با پوست و خون و استخوان این مفهوم را درک کنم؟ آن روز فکر می‌کردم حال خوشی ندارم اما امروز؟ 
نوشته مال آخرهای مهر و اوایل آبان است. هنوز نمی‌دانستم آراز را که دیگر نیست. هنوز آن همه آدم توی خیابان‌ها جان نداده بودند. هنوز دخترک آن طور توی بغلم گریه نکرده بود و با این که توی دلم عشق لب‌پر‌زنان می‌رفت و می‌آمد باز هم اتفاق سال نوی میلادی را ندیده بودم (که این یکی باشد برای نوشته‌های بعد. مفصل قصه‌ای که مثل داستان آمریکایی لایه لایه و حیرت‌انگیز بود. منتظر باشید تعلیقش باشد به شیوه شهرزاد برای شب‌های هزار و یکم به بعد).

۱ نظر:

Unknown گفت...

دلم را لرزاندی