انگار همه
چیز بار آخر است. عشقبازی دیشبمان هم. بورکی که دیروز برای صبحانه درست کردم یا فیلمهایی
که دیشب دیدیم، سه تا و پشت هم. انگار قرار شده فیلمهای دنیا را تمام کنیم یا چی.
فیلمنامه کوتاهی که الان داریم باز در میانه فیلمنامه بلندمان با کاوه مینویسیم.
همه چیز توی این خانهنشینی روی دور تند است. گاهی روزی میشود که یادم میرود با
مادرم حرف بزنم. دو روز پیش فهمیدم من حتا فرصت گریه هم نداشتم. پر از قرارهای
اسکایپی کاری یا دوستانه شدم که به هیچکدام هم نه نمیگویم. همه جا پر از ایده
است. پر از ترس و پر از ایده. ترس از ناتمام ماندن. انگار مثل آن سوالهای تکراری
که اگر بگویند چند روز، ماه یا حتا سال از عمرتان باقی مانده چه کارهایی میکنید و
الان من دارم میگویم به خودم: پس این کارها را میکردم. و خیلی رقتانیز است چون
اصلیترین کاری که میکردم یعنی طیالارض و کندن و رفتن و گشتن در این دوره ممنوع
است. و پس چی میماند جز حسرت.
این چند
روز با بیرول خیلی از سفر فتیهمان حرف میزنیم و خاطراتمان را مرور میکنیم. به
وضوح پشت حرفهامان و یادآوری تکتک جاها و روزها این نهفته است که: نکند دیگر
نباشد. خیام و اپیکور این روزها با همه ما والس میرقصد یا تعبیر درستترش کشتی میگیرد
و پشتمان را به خاک میرساند. توی خانه همه چیز راتمرین میکنیم: ورزش کردن، نان
پختن، بازی کردن و... اینها همه تمرین زنده ماندن است. یعنی عوض شدن آن شرط جابهجایی
فرض و حکم. ما این طور زندگی میکنیم چون میخواهیم جاودانهتر باشیم. بدون این که
فکر کنیم ماهیت صفت برتر با قطعیت جاودانگی اصلا همخوانی ندارد. این روزها همه از
فیلمهای آخرالزمانی حرف میزنند. من میدانم که تصاویر آن فیلمها جلوی چشم همه
دارد بزرگ و بزرگتر میشود. خاکسترهای باقیمانده از تمدن مدرن، آدمهای عجیب
غریب، شهرهای زیرزمینی و تبدیل شدن آدمها به موجوداتی غریب بعد از گذشت زمان (که
کلیدش از حالا زده شده. مردم عصبانیاند و خودخواه شدهاند) ته دلم خوشم که قصهها واقعی میشوند. بعد از
این به جای جمله «این فیلم/داستان برمبنای یک زندگی واقعی ساخته/نوشته شده است» مینویسند
«اتفاقات این داستان/فیلم در آینده نزدیک در زندگی واقعی رخ خواهد داد.» قصه این
قدر مهم است.
بیرول
خواب است. صبا خواب است. موکا جای من خوابیده. چای دارد آرام آرام دم میکشد.
بیسکوییتهای کراکر را با یک کاسه زیتون همراه چای آوردهام روبهروی لپتاپ تا به
سرعت با کاوه طرح اولیه و رسمی فیلمنامه کوچک لاییمان را بنویسیم. هوای لعنتی
هنوز سرد است یا اینکه من از بیآهنی که دچارش شدهام حرکت خون در بدنم آرام شده
و تمام تنم از تو یخ میزند. استانبول سرد است ولی. استانبول این روزها عجیب شده.
خودش هم خودش را نمیشناسد. استانبول خلوت وساکت بیشتر از انکه ترسناک باشد به
نظر من غمگین است. دیروز اخبار داشت نشان میداد که جنگل بلگراد را بستهاند.
بیرول گفت ببین جنگلت را هم دارد می بندند. دیگر باید از عکسهایت استفاده کنی و
بروی جنگلگردی. قلبم فشرده شده بود. من فقط به شرطی میتوانستم طاقت بیاورم که
چند جا را برای روز مبادایم نگه داشته باشم. یکی بورگازآدا یکی بلگراد یکی ایوب
یکی شیله. این طوری چطور می شود دوام آورد. استانبول و کلا زمین مثل مادری که آن
قدر از جانش مایه گذاشته که یک روز به تنگ آمده و خانه و غذای روی اجاق را گذاشته
و رفته بیخبر. حالا شوهر و بچهها ماندهاند بدون او و خدماتش چه کنند. بیرول میگوید
به درک بگذار بمیرند. من نمیتوانم. من از آن مادرهام که عصبانی هم بشوم باز
نگرانم که غذایش را خورده و هر قدر به من بگوید به انتخابهایم احترام بگذار باز
با پرههای پرتقال دنبالش می روم که حالا که سیگار میکشد دستکم خونش کمی تمیز
بشود. من از آن مادرهام که تا سر کوچه هم دلم نمیآید بروم و وقتی بیرول و صبا پشت
میز دارند گارنیاریک میخورند که من پختهام انگار با هر لقمه که میجوند و فرو میدهند
مرا می بوسند، نوازش میکنند و بهم حرفهای عاشقانه میزنند. من مادری هستم که
برمیگردم. آن هم خیلی زود. کاش زمین برگردد و ما دوباره سپتامبر این بار چهارتایی
برویم کنار آن آب آینهگون شفاف و تمیز.
۱ نظر:
چقدر شیرین می نویسید تلخی ها رو...و در اوج ناامیدی ها میشه امید رو بویید از دل نوشته هاتون🙏
ارسال یک نظر