سه‌شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۹

کرونا آمد و نان پختیم و نپوسیدیم، حتا بوسیدیم

یادداشت‌های قرنطینه 
برداشت‌های قرنطینه: انسان ذاتش تنبل است
روز نمی‌دانم چندم قرنطینه
روزهایمان دارد همین‌طور می‌گذرد. من فکر از دست دادن بهارم. بگذار یکی‌مان هم دغدغه‌هایش این چیزها باشد. مثلا این‌که پیراهن‌های گل‌دارش را شاید نتواند امسال با کت جین آبی بپوشد و با کفش کتونی خودش را توی کوچه‌ها رها کند. با تقریب خوب اگر اول تابستان از شر این بلا راحت شویم تا پاییز هوای معتدل نمی‌بینیم. پاییز هم که بارانی و دل‌گیر است و باز می‌افتیم توی زمستان طولانی. زمستان بلای جان من است. زمستان مرگ من است. این طوری بگویم شاید: مرگ من در زمستان رخ می‌دهد. قبل‌ترها این طور نبودم. تابستان کلافه‌ام می‌کرد. از گرما می‌خواستم پوست تنم را هم دربیاورم. حالا توی زمستان با هیچ چیز گرم نمی‌شوم. دلم نمی‌خواهد هیچ وقت به سرزمین‌های دور و سرد بروم. بعد از کرونا، این روزها رویای همه بعد از کروناست. بعد از کرونا برویم توی خیابان و این اولین و ساده‌ترین خواسته همه مردم دنیا، البته آن‌ها که قوانین را سفت و سخت رعایت کرده‌اند است. انگار توی دنیا تقسیم‌بندی آدم بافرهنگ و بی‌فرهنگ برمبنای بیرون رفتن یا نرفتن توی خیابان انجام شده در این مدت. آدمی که شعور دارد و نگران خود و دنیایش است همان‌طور که قبل‌تر زباله‌هایش را توی سطل بازیافت جا می‌داد و کمترین استفاده از پلاستیک را داشت حالا با تمام سختی‌اش سعی می‌کند روزهادر خانه بماند تا جان مردم دیگر و خودش و زمین را نجات بدهد. دلم می‌خواهد فکر کنم این آدم‌ها اخلاق‌گراترین آدم‌های دنیا هستند. آدم‌هایی که خیانت نمی‌کنند، دزدی نمی‌کنند، به دیگران آسیب نمی‌رسانند، حیوانات را دوست دارند و به گیاه و درخت احترام می‌گذارند. این آدم‌ها نمی‌توانند روابط غیرانسانی و نادرست داشته باشند، نمی‌توانند خودخواه باشند و همیشه دستی به کمک دارند. بد هم نیست اگر این آدم‌ها در دنیا بیشتر بشوند و حتا بقیه با این بیماری تنبیه شوند (فکر ترسناکی از سرم گذشت). این طوری بعد از کرونا آدم‌ها در صلح و آرامش زندگی می‌کردند. خب این‌ها هم شعارهای روز نمی‌دانم چندم قرنطینه.
قرنطینه این‌جا در استانبول دو روز آخر هفته جدی را گذراند. خیلی جدی. در حدی که من تا سطل زباله روبه‌روی خانه‌ام هم نرفتم تا آشغال‌ها را بیندازم دور. بیرول پیش مادرش بود و روزی دوبار ویدیو‌کال می‌کردیم. توی اخبار گزارش‌های زنده از شهر را که می‌دیدم باورم نمی شد استانبول زنده و شادابم این قدر ساکت و آرام و مغموم شده باشد. تصاویر تهران در این مدت خیلی شلوغ‌تر و پرهمهمه بود. اما باز هم دلم نمی‌خواست تهران باشم. گمان کنم دیگر نخواهم تهران را ببینم. هیچ‌کجایش را. اعتراف سختی است. آدم‌ها قضاوتت می‌کنند از دستت ناراحت می‌شوند چون خودشان تهران را دوست دارند و دارند آن‌جا زندگی می‌کنند اما من هم تصمیم گرفتم دیگر نقاب نداشته باشم. نداشتم هم و آن یک ذره را هم برداشتم. شاید با شروع اینویدیوهای عجیب که کارکردش برای من شناختن طرف دیگرم بود. مثل حرف زدن با خودم. این‌که واقعا نشستم روبه‌روی خودم و بارها و بارها حرف‌های خودم را شنیدم. راستش از خودم بدم نیامد. چیزهایی که دیگران می‌گفتند را خودم درک کردم. مثلا این‌که آدم خوش صحبت و خوش‌مشربی هستم. این‌که مهربانم. و این‌که یک جاهایی که معلوم نیست سخت می‌شوم. سخت شدنم هم ترسناک است. حواس‌پرتم و خیلی زیادی به دخترم تکیه می‌کنم این وقت‌ها. به سن و سالم زیاد فکر می‌کنم. هیجان دارم و بابت چیزهای کوچک خیلی بزرگ خوشحال می‌شوم. روی هم رفته از معاشرت با خودم خوشحال شدم. اما امشب ویدیوها را تمام می‌کنم. حرف زدن از خودم را زیاد دوست ندارم. یعنی از آن مهم‌تر ثریا و سریرا و ارس و سها و هژیر و مهسا هستند که باید قصه‌شان را یکی تعریف کند. و فقط این من هستم که قصه‌شان را می‌دانم. کاش یکی بیاید و از این بلاتکلیفی نجاتم بدهد.  چطور می شود قصه این آدم‌ها را جوری جار زد که همه بشنوند، یا دست کم تعداد بیشتری بشنود؟

۱ نظر:

destrat18 گفت...

این روزها انقدر اتفاق‌های اطراف من بیشتر و بیشتر شده که شرم می‌کنم مشکل شخصی‌ای داشته باشم. برای همین کم کم از تمام ارتباطم تو اینترنت دارم خسته می‌شم. از تویتر فرار می‌کنم، از ایسنتا بیزارم. احساس می‌کنم هر روز تنهاتر می‌شم. یک حس خیانت و تنهایی عمیق.