مهمانی تمام شد، مهمانها رفتند. ریختوپاشها را جمع میکنم، نه با خستگی و بیحوصلگی که حتا با لبخند چون حرفها یادم میآید و خندهها و التهاب آن هیجان که هنوز توی داغی پوست گونههام و سرفههای خشدارم معلوم است. مثل قدیمترها بود، آزاده بود و مهدی و محسن و روزبه و سوگند و ماه و فرشاد و مژگان و رضا و حتا خود کاوه، و بخواهی فکر کنی دریا و نازنین و مهدی و حتا بابا هم بود. اصلا بابا بود که سر چهلمش خبر را به من داد از زبان کاوه. انگار که بگوید: «کاوه جان، بابا این دختر خودشو خفه کرد از گریه. پاشو بهش یه زنگی بزن بگو جایزه توپ تیغتیغی رو برده یه کم آروم بشه.» همان لحظه، همان خود لحظه. ممنون بابا، ممنون کاوه، کلیشه تشکرهایی که واقعی است. یعنی مال ته دلم است. چون من آدم حرفهای نیستم. یعنی بلد نیستم وقتی میگویند «خبر نسوزه» معنایش چیست یا تا حالا نطق نکرده بودم. من فقط نشستم کنار دریای اسکودار گفتم بگذار دل آدمها باز شود. بعد هم از ته دلم خواستم این شرایط غمگین تمام بشود تا دست کم بتوانیم برویم سینما.
حالا مهمانی تمام شده، تبریکها و تشکرها. افسردگی عمیقی بعدش میآید این را از بر شدم دیگر. برای همین باز و بلافاصله دستم را گرفتم به کلمهها و قصهها تا زمین نخورم. میدانستم تعادلم به هم خورده است. کما این که تلخ شد، خانه پر از فریاد شد و چیزهایی شد که نمیتوانم بنویسم. چون اگر بنویسم اول از همه مادر و برادرم نگرانم میشوند. بله یک چیزهایی در زندگی این زن خوشبین و محکم و پر انرژی و جسور و عاشق است که نمیشود نوشت. میخواهم بگویم که به قول فروغ میتوانستم مثل عروسکهای کوکی باشم و مدام فریاد بزنم که خوشبختم. اگر هم این کار را بکنم چشمهایم مرا لو میدهند. مثل دیشب که مرد تصویری زنگ زد و نمیدانم چطور تمام آن اشکهای هولهولکیپاکشده را دید و فکر کرد با خودش که بعد از جایزه و آن همه خوشحالی این اشکها چیست و لابد اولین فکرش غم نبودن پدرم بود که این روزها کمرم را خم کرده اما بعد فهمید این ترازوی زندگی من و همه است. همانی که قرار است متعادل، روی یک خط صاف حفظمان کند. فقط درجه تواتر و دامنه این موجهای سینوسی متعادلکننده، آن قدر نزدیک شده که از پنجشنبه تا هنوز پنجشنبه نشده من را از اوج غم به شادی و باز به حضیض غم برد. یک روزنه برای نفس کشیدن و استراحت هم اگر میگذاشت همه چیز راحتتر میشد.
مهمانها رفتند، مهمانها رفتند اما قصهها باقی ماندند. قصهها آنقدر قشنگ و رنگووارنگ هستند و مطمئنم که خوشعطر که پرسه زدن لابهلایشان حالم را چند برابر خوب میکند. دلم غنج میزند که کدامشان را انتخاب کنم. فقط میترسم که وقت کم بیاورم. این زمستان و این شهربندان بهترین زمان است برای دست کشیدن به ویترین و چیدن قصهها و گرفتن گردشان. حالاحالاها مهمانیهای زیادی در راه است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر