ساعت نزدیکیهای هفت صبح بود که نتیجه گرفتم باید از جایم بلند شوم. توی زمستان این تصمیم بزرگی است، وقتی به هوای بیرون از لحاف فکر کنی. من اما آدم تصمیمهای بزرگم، آدم یکهوییها. بله کمی مسخره کردم خودم را اما مهم نیست. از طرفی بخواهم فکر کنم واقعا هم توی زندگی تصمیمهای بزرگ کم نگرفتهام، حالا بزرگ شاید در مقیاس خودم و اطرافیانم. اما این جملهام مشخصا بار طنز داشت. شاید هم نداشت اگر آن گرمای زیر لحاف با موجود پشمالوی کوچک زیرش را که به قول مرد مثل کیسه آب گرم میماند ووضعیت پریود الانم که نمیدانم چرا در جنگ با یائسگی هنوز پیروز میدان است در نظر بگیریم و این سرمایی که حالا روی پوست مور مور شده پاهایم نشسته قطعا تصمیم بزرگی است.
در کوچه باد میآید، و من این را از صدای لرزش پنجره آشپزخانه میفهمم. چند روز هوای آفتابی و قشنگ استانبول را از صدقه سر قرنطینه از دست دادیم. مهم نیست. آن که بابت قرنطینه از همه خوشحالتر است قطعا منم. دیگر طاقت از دست دادن ندارم. دیگر بالشم هم سیر شده از خوردن اشکهای شبانه. تاوان نفهمی آدمها و دنیا را نباید من پس بدهم، دوستانم پس بدهند. مردم لوس و نفهمی که در نظرسنجیها قرار است نیمی واکسن مجانی و سریع را نزنند، چرا؟ چون مغز فندقیشان تحت تاثیر هالیوود فکر میکند با تزریق واکسن میکروچیپ برای جاسوسی کار میگذارند پوووف... شما کی هستید؟ همانهایی که مادر طبیعت باید تف کندتان بیرون. همان فربههای فستفودخور بیتحرک جلوی تلویزیون، نسل جدید انسان.
عصبانی نیستم. تند هم نیستم فقط این بیعدالتی را هضم نمیکنم. این روزها آن قدر که دلم میخواست حیوان بودم، سگی گربهای از همین حیوانات بیشتر در دسترس و معمولی اما بیضرر به زمین و دنیا و حتا مفید برای دلهای شکسته. لااقل لحاف کسی را گرم میکردم و با خرخرهام به دیگری آرامش میدادم. اینها بزرگترین کارهای دنیاست که از دست مثلا انسانهای اطرافمان هم برنمیآید. ما انسانها فقط میتوانیم خراب کنیم، ویروس بسازیم و پخش کنیم و وقتی واکسن ساختیم مثل پرنسسهای صورتیپوش پایمان را بکوبیم به زمین و بگوییم نوموخام. در حالی که مردم کشورهایی در به در چشم و گوششان به خبرهاست که کی قرار است شاهزادهها واکسنشان تمام بشود و چقدر تهش میماند و آیا به آنها میرسد. اینها مرا عصبی میکند آن هم این صبح زود. نهایتش هم خسته مینشینم و بیتوجه به بقیه دنیا خودقرنطینگیام را پیش میگیرم و توی قصهها غرق میشوم.
هاکان دوتا فیلمنامه فرستاده و یک فیلم کوتاه. باید یادداشتهای کارمان با کاوه را هم جمع و جور کنم. بعد ثریا و مهسا و سریرا و آن همه شخصیت که قصههاشان خاک خورده. جایزه تورین تکانم داد. یک هو در گوشه خودم با همه غمها و دردها و چه کنمها با کله هلم داد. زمانم کم است، این را گفت با چندتا چیز دیگر که لازمش داشتم. این طوری شد که تصمیم بزرگم را گرفتم، همان تصمیم صبح را میگویم، ترک گرمای امن رختخواب.
۱ نظر:
چقدر روان مینویسید و چقدر زلال
ارسال یک نظر