شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۹

اعتراف‌های یک قصه‌فروش

من قصه‌فروشم. این را خیلی وقت است فهمیده‌ام. بعضی قصه‌هایم را روی دست می‌برند به بعضی جایزه می‌دهند و به بعضی‌های بیشتر هم محل سگ نمی‌گذارند نه بخواهم متواضع باشم، هیچ هم نیستم. حتا تازگی‌ها هوا هم برم داشته که در آستانه پنجاه سالگی فهمیده‌ام که کارم خوب است. اما خب قصه‌هایی که مشتری ندارند یا پشت ویترین مغازه‌ام نیستند هم کم نیستند چون اول برای خودم می‌نویسم یعنی نیازم مثل ماهی به آب است. بگذارید اعتراف کنم برنامه هر روزم چقدر آغشته به حکایت و روایت است.

صبح‌ها از خواب که بیدار می‌شوم اول تلویزیون را روشن می‌کنم، بله بله من اصلا از آن‌ها نیستم که توی خانه‌ام تلویزیون نداشته باشم یا معتقد باشم رسانه فلان است و تلویزیون پوکی مغز می‌آورد و از این حرف‌های خیلی درست اما توی‌کت‌من‌نرو. من باید روزم را با همین سریال‌های دم‌دستی تلویزیون‌های ترکیه شروع کنم. به عنوان مثلا شهرام‌شب‌پره‌ای که موقع جمع‌وجور کردن خانه یا آماده کردن صبحانه در آشپزخانه برای خودش می‌خواند من هم یک قصه دم‌دستی را دنبال می‌کنم. بعد اگر فیلم‌نامه‌ای باشد باز در یک قصه دیگر غوطه می‌خورم. یا یک کتابی را در دست می‌گیرم نه برای بوی کاغذ و کلماتش که برای قصه‌اش. بعد ساعت کاری هشت ساعته‌ام شروع می شود که توی کلمه‌ها این بار شنا می‌کنم مجبور اما باز هم دنبال قصه‌هایی از توی همان کلمات خشک می‌گردم. شب ساعت نه خسته و با چشم‌هایی سوزان باز توی تلویزیون دنبال قصه می‌گردم. توی شبکه اجتماعی خاصی هم قصه زندگی هر روزه زنی را در چند صد کیلومتری خودم دنبال می‌کنم که صبح بیدار می‌شود و غذا درست می‌کند و خانه تمیز می‌کند و به دوتا بچه‌اش می‌رسد و دیگر کاری ندارد و همین. من با روزی هشت ساعت کار و فعالیت هنری و فکری و ورزش سخت هیچ احساس برتری به او ندارم و قصه‌اش من را مست می‌کند. یا گاهی قصه زن گل‌فروش توی کوچه‌مان که روزی یک مشتری هم ندارد و توی این اوضاع قرنطینه و محدودیت مغازه‌اش را هر روز باز می‌کند ولی باز چیزی نمی‌فروشد. 

با مرد که حرف می‌زنم قصه زندگیش و قصه آشنایی‌مان و عاشق شدن تدریجی و آرام مثل مخدر را که توی رگ‌های هر دومان جریان پیدا کرد مرور و دوره می‌کنم و ادامه‌اش را با حال و احوال امروزمان توی چشم‌هایش می‌خوانم. زندگی سخت شده برای او یک جور برای من جور دیگر. مثل چرخ‌دنده در هم فرو رفته‌ایم. من امید می‌دهم مثل همیشه، مثل وقتی به دخترم و مادرم و دوستانم امید می‌دهم. هر روز اخبار واکسن را برای مرد می‌گویم و وعده اردیبهشت می‌دهم. اردیبهشت همان ماییس است و همان می. گاهی که خیلی حالش بد است می‌گویم نیسان، نیسان هم همان فروردین است یا آوریل که ستمکارترین ماه‌هاست. تاریخچه خصوصی خودم را برای خودم دارم. مثلا آبان دیگر تلخ‌ترین ماه‌هاست و آخرهای مهر که بابا رفت شروع تلخی بود و این تلخی تا هواپیما کش آمده است. این‌ها هم همه قصه‌های تلخی می‌شوند در آینده نزدیک. چه کنم من قصه‌فروشم و در بساطم تلخ و شیرین باهمند.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خانمناجیان چند وقت پیش یعنی قبل از جایزه فیلمنامه تورینو درباره فیلمنامه من با هم حرف زدیم و چندتا پیشنهاد دادید اگر خاطرتون باشه. حالا بازنویسی کردم عالی شده اون جایزه واقعا حقتونه دمتون گرم خواستم تشکر کنم این جا