خانواده ما زیاد دربند حیوان نبودند. شاید حتا مثل خیلیها در ایران البته قدیمترها، داشتن حیوان را یا نشانی از سرمایهداری و زندگی مرفه و لوکس میدانستند یا مثل مذهبیها نشان آلودگی و نجاست. این طور که تعریف میکنم شاید فقط خودم بفهمم که وقتی بابا توی آخرین صبحتمان یک هو و بیمقدمه به من گفت: «سپینود سگت، موکا کجاست؟ دوربینت را برگردان ببینمش.» من چقدر تعجب کردم. دوربین را برگرداندم و بابا چند کلمه محبتآمیز گفت و من شاخ درآورده بودم. فردایش وقتی علی آن طور پای تلفن یکهویی مثل کندن چسب زخم به سرعت گفت: «بابا رفت» من بعد از جیغ اولم و یک تصویرهایی که الان یادم نیست یک طرف بازویم را مرد گرفته بود و یک بازویم را دختر، اولین فکری که کردم آخرین گفتوگو و خواسته بابا بود. موکا را ببیند. از آن روز موکا یک جوری شده برایم. چه طور بگویم... محبتش، چشمهایش و آن غم تویش، وقتی میآید خودش را میچپاند پیشم و به من میچسبد. همه برایم شده نشانه. نشانه و ... بیشتر بخواهم بگویم:
بعضی چیزها اعترافش سخت است. مثل عذرخواهی میماند. آدم خیلی باید روی خودش کار کند که به اشتباهاتش اعتراف کند، به گناهانش و رفتار نادرستش. بعد وقتی یاد گرفتی زود اشتباهت را بفهمی و جبران کنی و از آزار احتمالی که دادی عذر بخواهی آن وقت تعجب میکنی که چرا بقیه این کار را نمیکنند چرا برای خودشان عذاب وجدان میخرند. چرا مثلا رهبران یا جلادان یا قاضیها اعتراف نمیکنند تا خلاص شوند و از این فکرها.
حالا اعتراف من زیاد ربطی به خطا و گناه ندارد. اعترافم به یک چیزی است که توی من ریشه دوانده و برگ و جوانه داده اما گاهی یک شاخه پیچ میزند و راه عجیبی میرود. راحت بگویم احساس میکنم خلاف ماهیت علمگرای شدیدم که عاشقانه ریاضیات و فیزیک و منطق را دوست دارم، دارم به سمت خرافات، یک جور خرافات منطقی میروم، یعنی خرافاتی که برای بودن و تاثیرش دلیل دارم. مثلا یکی از آنها اعتقادیست که به طبیعت و مشتقات بعدش پیدا کردم. نخوردن گوشت برای من اجبار بود اما بعدتر که با دوستان طبیعتگرای اینجا و مخصوصا جودی (زن انگلیسیای که با پارتنر ترکش و دختر کوچکشان در روستایی نزدیک شیله توی حومه استانبول زندگی میکند) مثلا به آن سفر طبیعت و بازیافت زباله رفتیم، یک چیزهایی یاد گرفتم که حواسم بود برایش مرز بگذارم. جودی میگفت ما مسؤول چیزی هستیم که به بدنمان میدهیم. مسؤول چیزی که به زمین و خاک میدهیم. طبیعت هم مسؤول چیزی است که به ما میدهد. طبیعت از دل خاک برگ سبز به ما میدهد. ما چه میدهیم به خاک؟ پلاستیک؟
همانقدر هم مهم است که به خودمان، به بدنمان چی میدهیم. برای من این طور بود که از وقتی بافت گوشتی به آن شکل متراکم و ارتجاعی به بدنم ندادم چیزهای دیگری توی تن و جانم شروع کرد به رشد. عشق جنونآمیز به طبیعت و حیوانات، صبر و آرامش و سکوت بیشتر و شاید آزار کمتر به خودم و دیگری. قبول دارم که با دوره تراپی و درمان روح و روانم هم همراه بود اما آن عشقی که به گاز زدن روکا و کاهو یا گوجه فرنگی توی جانم دویده یا شبی که سگ کوچکم را توی بغلم میگیرم و گرمای نفسهایش را حس میکنم از جایی دیگر هم ریشه گرفته است. وجه شاید خرافیاش این است که به زبان ساده از وقتی تمیز میخورم و تمیز زندگی میکنم و رعایت مصرف و دورریزم را میکنم آدم بهتری هم شدهام و توی دلم هم یک حکمی صادر کردهام که آدمهای مانوس با طبیعت و عاشق حیوان انسانهای بهتریاند. و زمین با این بیماری دارد واکنش نشان میدهد به همه بیفکرها و بیاخلاقها. زمین دارد بدیها را تف میکند. دارد گریه میکند، زمین حالش بد است.
دارم فکر میکنم با آن ذهن منطقگرای سابقم شاید به این حرفها میخندیدم. و هزار دلیل نقض میآوردم حتا با خودم دعوا میکردم. اما حالا آرام زانوهایم را بغل میکنم و به خودم میگویم: «حالا مگه چطور می شه اگه موکا جای بابا رو برام پر کنه و سالم بخورم و سالم فکر کنم و اخلاقگرا هم باشم کمی هم زمین را جای مادرم بدانم و یک قاشق چایخوری از سختیهایی که میکشد را کم کنم؟»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر