دیروز توی توویتر خیلی به قول آنجا سربسته ماجرای پست قبل وبلاگ را گفتم و دیدم خیلیها انگار این را حس کردهاند تا به حال. اینکه آنکه از دست دادهاند را توی چیز دیگری ببینند و بودنش را ادامه بدهند. این میل به جاودانگی و نگاه داشتن عزیزترینها درست خلاف آن هم دور ریختن و پاک کردن منفورها و آزارندهها، توی اشیا و مکانها و توی جاندارها از گیاه و حیوان و درخت.
کورش اسدی وقتی رفت، زمان زیادی گذشته بود از عشق من به درختها اما اینکه یک هو یک درختی را ببینم و از کجا و چطور حس کنم انگار کورش اسدی است، یک درخت قدبلند اما خمیده نه آنقدر گرد و پر شاخ بلکه کشیده و بیشتر شبیه تبریزی. این حس توی صدفاداسی و درختهای آنجا به قول خود اسدی بر من احضار شد (باورم نمیشود که دارم این را اینجا مینویسم، قوی باش سپینود و از قضاوتها نترس!) بار اول بود میرفتیم صدف آداسی (جزیره صدف) با پاولینا بودم، دوست اهل چک همکلاسی کلاس ترکیام. هر دو بار اول بود که میرفتیم. اوزگه معلممان که خودش هم عاشق شنا و آب سرد بود گفته بود اطراف استانبول فقط آنجا این خاصیت را دارد به علاوه خلوتی.
دیگر گوگل و سرچ و اینها لازم نبود. رفتیم و پایم را که توی جزیره گذاشتم حال و هوایش مرا گرفت. کاجهای افتاده روی زمین، راهی که تا ساحل میرفت و تکههای دور از چشممان که مجاز به قدم زدن تویش نبودیم مثل راز. همان جاها بود که یاد اسدی افتادم. با دیدن یک درخت بلندبالا که یک مرغ دریایی داشت روی شاخهاش جیغ میزد و اما او آرام بود و بیحرکت. انگار کورش با چشمهای بسته و دست روی پیشانی. انگار اگر آنجا بود تا آخرش (آخر چی؟) میخواست همان جا بماند.
امتداد بعدی هم خیلی قبلترها برایم اتفاق افتاده بود، یک عکسی بود از عکسهای نود (لختی) یک مرد/پسری که دارد قهوه میریزد. انگشتهایش اول نگاهم را کشاند تا خطوط مورب زیر شکمش که به نقطه میان پایش اشاره داشت. همه چیز حتا قوری قهوه مال دستگاه قهوه فیلتردار میگفت آراز است. این باشد اینجا تا بگویم از بیرول و سال پیش که ایستاده بود توی چارچوب در با تی شرت سیاهش که ناخواسته به اندامش میچسبد. میگویم ناخواسته چون آنقدر چاق و لاغر میشود که اندازههای خودش هم دست خودش نیست. پیچ گوشتی توی دستش بود و داشت در اتاق صبا را تنظیم میکرد که زبانهاش درست بیفتد سر جایش. از دور توی راهرو نگاهش میکردم انگار آراز است. قد بلند، بدون باسن با موهای آشفته بلند حالا خاکستری و انگشتهایی که حالا کمی پیر شدهاند. مگر می شود؟ انگار خیالمان را ساختیم. او ترجمه کرده و من نوشتم آنقدر که رسیدهایم استانبول و «بقیهاش را باهم.» (جمله توی رمان ثریا که برای پرهیز از سانسور روی عبارت عشق بازی و هماغوشی گذاشته بودم. عبارتی که تا قبل از این نوشته فقط آراز میفهمید).
خیلی چیزها هست که باعث امتداد آدمها در ما میشود. مثل هر یادگاری کوچک و بزرگ یا موسیقی یا یک کافه یا یک شهر. اما این که آدمها وقتی میروند از خودشان یک جانشین بگذارند که تلخی و درد کشنده مرگ و نبودشان را نفهمی و حس نکنی را من خودم باور نکردم، اتفاقها و اشارات بهم باوراندند. اصراری ندارم به حرفم شاید هم فقط یک تسلی است. شاید از آن راهحلهای مخصوص خودم برای کمغصهخوردن باشد. اما یک چیزی هست، آن پشتوپسلهها حتما چیزی هست. نگویید نه!
۳ نظر:
خب با اینا زمستونو سر میکنیم. غم از دست دادن عزیزامونو تسکین میکنیم.
در آن پشت و پسله ها بسیار چیزهایی هست.
اکانت توییترتون رو میشه لطفا بزارین؟
ارسال یک نظر