یکشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۹

‌THIS PAIN IS JUST TOO REAL

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real

There's just too much that time cannot erase


این از آن لحظه‌هایی است که از ته دلم دارم می‌نویسم. این را می‌گویم نه این که بقیه نوشته‌هایم از ته دل نبوده است. بعضی نوشته‌ها تمرین نوشتن، بعضی‌ها به منظور تقویت روحیه و تشویق بعضی اعتراف یا بعضی از سر فشار است. این نوشته هم از سر فشار است. از سر این‌که دست‌هایم بسته است و هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. با این یک قلم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم: مرگ

این سال‌ها کارهای نشدنی زیادی کردم توی زندگیم. کارهایی که خیلی پیش‌ترها برایم رویا بود، برای خیلی‌ها رویاست: لاغر شدن، مهاجرت، جایزه گرفتن، رسیدن به رفاه مالی و داشتن یک رابطه عمیق و ماندنی. من ظاهرا باید خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین باشم. شاید هم لوس‌ترین. اما این طور نشد. هیچ نشد.

دیروز به مادرم گفتم اگر قرنطینه تمام شود هر فصل یک سفر می‌روم به تناسب آن فصل. گفتم می‌بینی عمری حسرت سفر داشتم و بی‌پولی. حالا که پول هست دیگر امکانش نیست. امکان خیلی چیزها نیست و از همه تلخ‌تر امکان گرفتن آن دست‌ها. سه ماه دارد می‌شود که بابا نیست. این نیست یعنی چه من نمی‌فهممش چرا نباید باشد. می‌خواستم یکی دو ماهی به خودم فرصت بدهم بعد دیگر غمم را توی دلم نگه‌دارم مثل آن وقت‌ها که آدم‌ها را قضاوت می‌کردم. لعنت بر من. لعنت بر من که نمی‌فهمیدم این غم چقدر بزرگ است، خیلی بزرگ است این قدر که یک جمله قبل دست‌هایم از نوشتن ایستادند و بغضم جوری ترکید و چشمانم جوری تار شد که نشد چند دقیقه بنویسم. کسی چه می‌داند شاید تا آخر عمرم از بابا بنویسم. آن قدر بنویسم که به تکرار بیفتم و دیگر کسی هم نخواند. خب مگر چه می‌شود. آن قدر بنویسم که کسانی مثل گذشته خود من با تبختر دماغ‌شان را بالا بگیرند و بگویند: «این سپینود هم که واقعا شورش را درآورد بس‌که از پدرش نوشت.»

من این‌ها را چند سال پیش‌ها درباره دست کم دو نفر گفته بودم.

امروز توی شروع پنجاهمین سال زندگی‌ام اولین کارم این است که هرطوری شده آن دو نفر را پیدا کنم و ازشان از صمیم دلم و از ته قلبم عذرخواهی کنم هرچند که خودشان اصلا ندانند چرا. بگویم که بیایید با هم تا آخر عمر از آن‌ها که عزیزمان بودند و از دست‌شان دادیم بنویسیم. نگران قضاوت‌ها هم نباشیم. ما در مقابل این لعنتی در مقابل مرگ هیچ چاره‌ای نداریم.

بابا آن‌جاست توی آن قاب و من توی بغلش. بغلی که دیگر تکرار نمی‌شود. آغوشی که دیگر طعمش را نمی‌چشم. دنیا دنیا آغوش هست اما آغوش او نیست دیگر و من فقط آغوش او را می‌خواهم. همان‌طور خودم را بهش بچسبانم و لوس پدرم بشوم. اما دیگر نمی‌شود. دیگر آن نگاه عمیق و مهربانش نیست و من هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم جز نوشتن. همین کاری که بلدم؛ اشک ریختن و نوشتن.

نمی‌دانم دیگران چطور با این نبودن‌ها کنار می‌آیند. قوی هستند؟ خب من ضعیفم. من این یک جا دست کم باید بتوانم که ضعیف باشم نه؟ اگر یک روزی بتوانم در هر فصل یک سفر بروم، اگر بتوانم چهل پنجاه کیلو لاغر بشوم و مشت‌های پی‌درپی بکوبم به کیسه بکس و جایزه بین‌المللی ببرم باز این یک چیز را نمی‌توانم به خودم هدیه بدهم: دست‌های پدرم. آن انگشت‌های مهربان و بادقت که توی عکس دور کمر دختر کوچکش حلقه شده است.

هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. باید بروم آن دو نفر را پیدا کنم و همین امروز قبل از رفتن توی پنجاه سالگی ازشان طلب بخشش کنم. همین.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

بعد پدرم تمام دنیا برام بیگانه شد، حس میکردم همه آدمها رو از پشت شیشه میبینم.غم از دست دادن پدر برای من یکجور حسرت بی انتها بود، یک حس غمی که هنوز که ۳ سال میگذره سنگینه.