جمعه، دی ۰۵، ۱۳۹۹

صبح است ساقیا

توی ترکی استانبولی یک کلمه‌ای است که بار فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی با خودش حمل می‌کند. توی خیلی زبان‌ها هم از این کلمات داریم اما این یکی توی زندگی عادی و روزمره کاربردش به نظرم قشنگ است ضمن این‌که لایه‌های زیادی می‌شود ازش تفسیر کرد. ترجمه‌اش می‌شود «قدردانی» یا «قدرش را دانستن» اما همین نیست خیلی فرق دارد. مثلا می‌گویند «نان‌های بیات و خشک شده خانه را قدردانی کردم!» این یعنی در یک حرکت زیبا نان‌های مانده را با تخم‌مرغ و زیتون و پنیر و کمی شیر مخلوط کردم و زدم و برای صبحانه یک کیک‌طور خوشمزه درست کردم. این اوج رضایت یک انسان می‌تواند باشد از خوب مصرف کردن، از قدردان طبیعت بودن. حالا بعد تاریخی‌اش چیست؟ برای خطه‌ای که همیشه کشاورز بوده‌اند و از خاک و با زحمت زیاد غذای خود را «درمی‌آوردند» دور ریختن و خراب شدن مواد غذایی مثل ناسزا و لعنتی ابدی بود. مخصوصا نان و گندم و دانه‌های برنج. مادرم موقع آبکش کردن برنج همیشه می‌گفت حتا یک دانه برنج هم نباید به آبکش بچسبد. و من با هر آبکشی، با هر کته دست‌های زیر و خط‌خطی زنان شالی‌کار و درد پاهای تا زانو توی آب رفته‌شان جلوی چشمم است. 


حالا کله سحر است و من دارم از مانتی‌های پنیری (راویولی پنیری) قدردانی می‌کنم و می‌پزمشان و از آبکش می‌گذرانم‌شان و توی قالب کیک مربع با کره آب کرده و نعناع، بورک پنیری درست می‌کنم و می‌برم پیش دوست و رفیق. بعد از حدود سه ماه قرار شده از خانه به قصد تفریح و طبیعت بیرون بیایم. یعنی پایم را روی خاک و سبزه بگذارم و دستم را به تنه درختی بکشم. آسمان آبی به جای سقف سفید بالای سرم باشد. بی‌تعارف از خوشحالی توی خودم نیستم انگار زودتر و جلو جلو رفته‌ام. نشانه‌اش هم این که از ساعت شش صبح خواب از چشمانم رفت و دیگر نیامد. طرح و نقشه بورک پنیرم را همراه با قدردانی از مانتی‌های پنیری کشیدم و بلند شدم و آمدم به آشپزی و وبلاگ‌نویسی. 


می‌دانم پست قبلی خیلی تلخ بود. خیلی‌ها گفتند. این طور وقت‌ها از همه نگران‌تر خانواده‌ام، مادرم و برادرم هستند که با کوچک‌ترین غم و نشانه‌هایش پرس‌وجو می‌کنند. مثل من که وقتی با مادرم حرف می‌زنم مدام حواسم به نفس‌هایش و دست‌های لرزانش است. کوچک‌ترین تغییری را می‌فهمم و فوری مثلا می‌خواهم مچش را بگیرم. اما امروز شادم، امروز از فکر خروج از خانه و دهن‌کجی به بیماری خیلی شادم. هفته دیگر شادتر هم خواهم بود. مثل پیش‌بینی هواشناسی. از روز دوشنبه موجی از شادی زیر پوستم آرام رخنه می‌کند. و تا یک هفته می‌ماند. امکان دارد این موج کمی بالا و پایین بشود. به هر حال کار و گرفتاری هست اما بقیه‌اش خوب است. خانه قرار است فقط با چراغ تزیین بشود. بیرول و یعقوب (طوطی‌اش) قرار است بیایند، فستیوالی از جنب و جوش و خنده و موسیقی خانه را غرق کند. به همین سادگی. اما شیرین و نویدبخش و شادی‌آفرین. روزهایی که تلخی‌های امسال را توی کفه‌های ترازو کمی قابل‌تحمل‌تر کند.

۱ نظر:

Unknown گفت...

سپینود معتاد وبلاگتم.