کسی نوشته بود «معتاد وبلاگتم» با لحنی که یادم میآید با همسر سابق و رفقای قدیمی، تعارفها را مسخره میکردیم که از «قربونت» و «مخلصتم» شروع میشد تا «خاک پاتم» و «خلبان گوزتم» و بیپرواتر ادامه پیدا میکرد. یک جوری میخواستم حتا بروم زیر کامنت بنویسم که «فرخ تویی؟» فرخ. . فرخ که میگویم یاد بابا میافتم نمیدانم چرا شاید کوتاهی قد و الگوی ریزش مویشان شبیه هم بود یا شاید روز محضر و عقد را یادم میآورد که فرخ جعبه شیرینی را گرفته بود و تا کمر خم شده بود جلوی بابا. بابا فقط آمده بود امضا کند که قائله ختم شود، که من گریه نکنم.
پاراگراف بالا همینطوری و حاصل یک جریان سیال ذهنی از یک کامنت به خاطرهای در سال ۱۳۷۱ بود و بابا… ارزشش در بابا است و خاطرهای از یک روز که هنوز نمیدانم برای عقد دخترش به چه حالی بود. حتما غمگین بود. آخ که چه قدر این دختر آزارت داد بابا. هر قدر من آزارت دادم، جامعه مرا تشویق به جلو رفتن میکرد. من دختر جسوری بودم که داشتم خلاف خواست خانوادهام با دوست پسرم در سن بیست سالگی ازدواج میکردم. حرکت خلاف جهت همیشه تحسین میشود. عصیان علیه خانواده طرفدار زیاد دارد. وقتی پشیمان شدی دیگر کسی نیست که تحسینت کند. بعد وقتی پدرت را از دست دادی دیگر مردم و کف زدنهایشان را هم از دست میدهی. دیگر تنهایی با یک قاب عکس که هر روز موقع نوشتن از روی میزت به تو نگاه میکند. پدرت توی قاب است. چقدر غصه تو را خورد؟ چقدر اذیتش کردی؟ چقدر خوشحالش کردی؟ وقتی داشت میرفت و نفسش به شماره افتاده بود تو را دوست داشت؟ از تو راضی بود؟ اصلا به تو فکر میکرد؟ تو دور بودی. گذاشته بودی رفته بودی برای خودت برای سعادت بچه خودت برای فاصله از تمام چیزهایی که امروز دیگر مشخص است چقدر زیر استاندارد زندگی است. برای «زندگی» رفتی ولی از پدرت دور شدی. ارزش داشت؟ دارد؟
هر روز با این پرسشها توی سرم درگیرم. بابا وقتی رفت خیالش از بابت کار و زندگی من راحت بود. ما حتا داشتیم برنامهریزی میکردیم که در فاصله باز شدن و راه افتادن پروازها بیایند استانبول پیش ما. بابا حتا رفته بود گذرنامهاش را هم گرفته بود. گذرنامهای که سفید و بیمهر باقی ماند…
اینجاست که میترکم. اینجاست که پر از خشم میشوم. نمیخواهم روضه بخوانم و فقط گریه کنم اما استیصال از وضعیت فرارو چارهای پیش پایم نمیگذارد. انگار کن شقه شدهای نیمیات در یک فضای قرون وسطایی که مذهب و عاملین دین با علم آشکارا مبارزه میکنند در برابر جان انسانها هیچ مسؤولیتی ندارند و از سوی دیگر بخشیات دارد واکسن زدن دوستانش را میبیند و خودش طی ماههای پیش رو واکسینه میشود و امیدوار است به زودی به زندگی طبیعی برگردد، شیوه بقیه دنیا. شرایطی که هنوز گاهی باورش نمیکنم. نه تنها باورش نمیکنم بلکه بعد از چهل سال درگیر بودن با آن و از دست دادن پدرم حق دارم که دیگر نخواهمش و برای چهل سال آینده فارغ باشم از هر خبری و اثری. سالهای حرام شده و خراب شده و تمام شده و سوخته و از دست رفته. قصههای نیمهکاره باقیمانده. دیگر هیچ چیزی نباید جلوی من را بگیرد. این آخرین فرصتی است که برای خودم میتوانم زندگی کنم. برای خودم و خواستههایم. عکس بابا هم توی قاب نگاهم کند و من دنده را مثل خودش سر پیچ جاده عوض کنم، معکوس، قدرت را جمع کنم و کنده شوم برای چهل سال پیش رو و خودم.
۱ نظر:
♡
ارسال یک نظر