سه‌شنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۹

اشک‌ها و افسوس‌های بانو کلئوپاترا

روزهای غریبی است. یعنی دوره غریبی است. آن وقت‌ها که نطفه دخترم در بطنم کاشته شد، آغاز فهم دگردیسی و تکامل انسان بود. وقتی بود که خیلی کاربردی بفهمم که توی هر سن و سال معمولا انسان صاحب چه مهارتی می‌شود. اوایل مهارت‌های فیزیکی مهم بود از دندان درآوردن و راه افتادن و بعدتر پریود شدن و بالغ شدن که بعدتر این مراحل روحی شد و فهمش کمی سخت. غیر از این هم هر کس بنابر ژن و وراثت و روابط اکتسابی از خانواده و دوست و اطرافیان آن قدر رفتارهای متفاوتی از خودش بروز می‌دهد که دیگر نمی‌شود گفت مثلا در بازه بیست تا بیست و دو سالگی آدم‌ها مغرور می‌شوند یا خودخواه و یا حسود و نمی‌شود گفت در محدوده سی سالگی یک موج اندوه سراسر وجود انسان را می‌گیرد. آن موج بالاخره خواهد آمد مثل آن زلزله بزرگ یا مثل وعده‌هایی که هنوز باورشان نداریم اما اثرشان را دیده‌ایم. یکی هم بحران میانسالی، یکی افسردگی بعد از والد شدن یا شیوه عاشق شدن.


من چند سالی می‌شود که با چیزی به نام سندرم آشیان خالی یا شاخه‌ای از بحران میانسالی روبه‌رو شده‌ام که به عنوان یک مادر تنها استقلال فرزندم را می‌بینم و هم می‌خواهم و هم نمی‌خواهم، باید رهایش کنم باید مراقبش هم باشم و یک شکل غریبی از حمایت و والدی را تجربه کنم که فرمولی ندارد و بسیار هم پیچیده است. این چند سال آمد و آمد تا رسید به دوشنبه هفته قبل که من و دخترم در اسکله کادیکوی از هم خداحافظی کردیم و من آمدم خانه که بنشینم پشت میز کارم و تنهایی را آغاز کنم. او هم رفت که برود طبقه چهارم آن خانه روبه‌دریا توی اتاقش و زندگی بی‌من را شروع کند. اما همه‌اش همین نیست.


روزهای غریبی است. غریب آن قدر که توی دل این مراحل پیچیده انگار دوباره به دنیا می‌آیم. پوست می‌اندازم، ترک می‌کنم، ترک می‌شوم و باز عاشق و می‌سازم باز و خراب می‌کنم و دوباره از ابتدا نقشه می‌کشم. این روزها انگار سال‌هاست پدرم را از دست داده‌ام و زخمم کهنه شده انگار قرن‌هاست جدا شده‌ام و آن قدر همه چیز مه گرفته است که پس و پیشم را نمی‌بینم، فقط پرهیبی از آن‌چه بوده و حدس و گمان از آن چیزی که قرار است پیش بیاید.


این میان آن قدر قصه توی مغزم می‌جوشد، آن قدر حکایت و آدم رنگ‌و وارنگ جلوی چشمم راه می‌روند و من مثل کلئوپاترایی لم داده بر تخت روان اما مستاصل برای انتخاب و به کمال رساندن غمگین آمدن و رفتن‌شان را نگاه می‌کنم. دلم می‌خواست ابرانسانی بودم که می‌توانستم و البته بلد بودم که تمام نقشه‌ها و قصه‌ها را به ثمر برسانم.


این گمانم از آن مراحل زندگی است که در میان‌سالی رخ می‌دهد. دیگر همه چیز را شناختی و تجربه کردی یا دست کم بیشتر چیزها را اما اما و امان از اما که دیگر قدرت اجرایی کمی داری، ناتوانی و یا زمانت آن قدر کم است که همه چیز نیمه‌کاره باقی می‌ماند. یا شرایط فراهم آمدنش نیست. دلم می‌سوزد از این روزهای غریب. از همه زندگی‌ای که می‌شد کرد و نکردیم. از هر آن‌چه که گذشت. از این روزگار غریب.