یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۹

سرخوشانه و پیرانه‌سرانه

دیشب که می‌خوابیدیم برف شروع شده بود. بیرول مثل بچه‌ها پرده را کنار می‌زد و ریتم بارش برف را و مقدارش را با هیجان به من گزارش می‌کرد. گفتم تو مثل دوران دبستان من شدی درست چنین شبی یادم می‌آید که با هیجان منتظر بودم فردایش مدرسه‌ها تعطیل شود. 
این طور وقت‌ها با تعجب که می‌پرسد مثلا «مگه تهران هم برف می‌آد» اول عصبانی می‌شوم بعد فکر می‌کنم مگر خود من چقدر از این کشور می‌دانستم به غیر از اطلاعات توریستی، چقدر از فنلاند می‌دانم یا از موگادیشو. چقدر از همین پاکستان همسایه خودمان می‌دانم؟ کشورهای کوچک ریز شده از شوروی سابق را که هیچ. چرا من همیشه متوقعم؟ متوقعم مرا بشناسند و روی سر بگذارند و فکر کنند من چقدر روشنفکرم و غیر از من هیچ کس یا کسانی توی دنیا نه کتاب می‌خوانند نه می‌نویسند و نه فیلم می‌بینند و من با تمام این کارهایی که می‌کنم تخم دوزرده‌ای گذاشتم که بیا و ببین. 
تخم دو زرده‌ام را می‌شکنم توی تاوه و برای بیرول از موقعیت جغرافیایی تهران می‌گویم. او هم خوب گوش می‌دهد. بعد می‌گوید گمانم تهران شبیه بورسا باشد. بورسا هم تهش به کوه ختم می‌شود و توی زمستان مرکز شهر آلوده می‌شود. بعد نشستیم از روی گوگل شهرها را گشتیم. 
این تفریح جدیدمان است. از روزی شروع شد که بحث داغی بین سفر زمینی با کاروان که من طرفدارش بودم و سفر دریایی با قایق که توی ترکیه بهش تکنه می‌گویند بینمان در گرفت. بعد رفتیم قیمت‌های تکنه و کاروان را از توی صفحه فروش صاحبیندن پیدا کردیم و گفتیم بهتر است تکنه دو اتاق خواب داشته باشد که هر وقت صبا با دوستانش که منظورمان همیشه دوست‌پسرش است، پیش‌مان آمد برای خودش اتاق داشته باشد. بیرول گفت که گواهینامه ناخدایی می‌گیرد. من هم فکر کردم اینترنت پر سرعت باشد برای کارم. بعد مسیر را از سمت اگه (اژه) به طرف جزایر یونان و بندرهای میانی که باید می‌رفتیم خریدهای کلی‌مان را می‌کردیم و سوخت و مایحتاجمان را تامین می‌کردیم مشخص کردیم. دو ماه که گذشت فکر کردیم چقدر از دریا خسته شدیم و آن‌قدر تکانه‌های دریا عادت‌مان داده که دیگر توی مسیر تخت و صاف نمی‌توانیم راه برویم و من گفتم من دلم برای جنگل و درخت‌ها تنگ شده است. این‌جا بود که کمی سردم شد و خودم را توی بازوهایش فرو کردم و لحاف را تا زیر گردنم بالا کشیدم. 
شب بعد گفتیم برویم پاریس. شراب گرفته بودم با موزیک تانجو اوکان که کشف جدید من و خواننده محبوب بیرول است و خیابان شانزه‌لیزه را رفتیم تا اتووال و بعد تا برج ایفل. گفتیم آن قدر می‌گردیم تا خسته شویم و سر شب توی کافه‌ای بنشینیم که تا صبح مست و لایعقل بشویم و توی کوچه پس‌کوچه‌های اطراف هتل ترانه تانجو اوکان را بخوانیم که به می‌خانه‌چی می‌گوید: «koy koy koy koy koy» یعنی «بریز بریز بریز بریز بریز» و بعد می‌خندد. سرخوش و رها. ما هم. بیرول با پالتوی خاکستری و بره و نیم بوت مشکی ماتش و من با چکمه‌های سیاه جیر بلندم با پالتوی صورتی و کلاه خاکستری‌ام. موکا را هم پالتو پوشاندیم و با زنجیر نازک طلایی همراه ما کوچه‌های پاریس را گز می‌کرد. 
شب برف آن قدر باریده بود که بیرول بلند شده بود و پنجره نشیمن را که برای تازه شدن هوا و تخلیه دود سیگار باز گذاشته بود، بست. بعد آمده بود روی من دوتا لحاف کشیده بود و زیر لب گفته بود این زن که توی این زمستان و برف برهنه می‌خوابد، تابستان‌ها چه می‌کند. این جا یادش افتاده بوده که هر تابستان، توی این چهار سال، تابستان‌ها آن قدر توی سفر و تور و کار بوده که کمتر شبی کنار هم خوابیده بودیم تا بداند من تابستان‌ها موقع خواب چی می‌پوشم یا اصلا می‌پوشم؟ 
صبح روز چهارده فوریه، روز یکشنبه تعطیل استانبول و روز ولنتاین در سال کرونا است. صبا آمده خانه سر بزند، صبحانه مفصلی خوردیم و چای دارد می‌جوشد و بخار می‌کند و برف هم‌چنان می‌بارد. گوگل‌هایمان را بستیم و گوشی‌ها را کنار گذاشتیم. امروز را می‌رویم همین محوطه استادیوم محله‌مان برف‌بازی می‌کنیم.

هیچ نظری موجود نیست: