آراز، همان سالهایی که بابلسر زندگی میکردیم ازم قول گرفته بود. فقط آن قدر سختگیر نبود که ضربالعجل برایش بگذارد. مثلا بگوید: «تا یک سال دیگه نسخه اول رو تموم کن.»
من هم مدام بهانه جستم، «راضی نیستم»، «زبانش یک دست نیست.» «حالم خوب نیست.» و آن قدر آرام پیش رفتم و آن قدر جسته گریخته که شد یک لاحاف چل تیکه.
بعد مرگ آراز دیدم آن ده هزار کلمه نوشته خصوصی بین خودمان را نمیتوانم کاری کنم. وبلاگ مخفیاش را هم نمیتوانم. اخلاق برایم مهم است. باید برایش یک کاری میکردم. بعد یاد قولم افتادم. دوتا رمان بود که دوست داشت طرحش را. یکی سریرا و یکی ثریا. ثریا درواقع شبیه قصه خود ما بود/است. وقتی برایش قسمتهای جدیدش را میخواندم چشمهایش برق میزد. سر جلسههای اسدی، اسدی اسم مرد داستان را دو سه بار «آراز» خطاب کرد آن قدر که میدانست. لحظههای تنهایی و دوتاییمان توش بود. آراز حتا میگفت کاش میشد عشقبازیهایمان هم باشد و بیاید به تصویر و کلمه، با جزییات، که خب سانسور نمیگذاشت. من که پروایی ندارم. او هم که دیگر دستش از دنیا کوتاه است قصه هم که قصه است. برای خودم مرزهای اخلاقی این رابطه را خطکشی میکنم و تصمیمم را میگیرم.
شب میآید به خوابم و این جا به قول فروغ کور شوم اگر دروغ بگویم و اصلا کاش به این چیزها اعتقاد داشتم. برای من تنها دلیل این است که چون این اواخر خیلی بهش فکر کردهام، حتا وقتی قامت بلند بیرول را از پشت نگاه کردهام و آراز را دیدهام پایش به خوابهایم باز شده است. بله خب همین است، غیر از این دیگر چه میتواند باشد، قطعا همین است.
«پروین اعتضاد...»
خانم همسایه گفت و ثریا بقیهاش را نشنید. داشت اسم را مزمزه میکرد. پروین،
خوشه پروین. اعتضاد باید فامیل قدیمی باشند از آنها که سلطنه یا ملک پشتبند
فامیلشان دارند. از آنها که آرام آرام حل شدهاند میان مردم. از آنها که با
غرور سرشان را بالا میگیرند و با صدای آرام میگویند: «از اسب افتادیم نه از اصل.»
«گوش میدی ثریا خانوم. حالا دنبال یه خونه میگشت. منم دیدم طبقه پایین خونه این آقاهه خالیه، گفتم من که خوف برم میداره. شما یه صحبتی بکن باهاش تا بلکه اجاره بده به
معلم اینا. همین خانوم اعتضاد.»
ثریا فکر میکند این اولین معلمی است که فامیلش «ی» نسبت ندارد. مثل معلمهای
خودش: خانم نجفی، رضوی، پرتوی، مصطفوی و حتا آقای قمیصی. نه که اولین باشد اما از
کمیابترین.
«باشه چشم من باهاش حرف میزنم.»
و دستی به موهای لخت پسرک میکشد.
«معلمت رو دوست داری؟ میخوای همسایهمون بشه؟»
پسرک سرش را با خنده پایین میاندازد.
«بفرمایین تو. ارس هنوز نیومده. سماور اما داغه.»
«نه برم... باید بساط شام رو آماده کنم.»
ثریا صدای دستهکلیدش را درمیآورد و چند لحظه بعد به پشت تکیه میزند به در.
فکر میکند به بساط شام. بساط شامی که در هر خانه برپا میشود. هوای غروب محله پُر
میشود از بوهای تند و تیز غذاهایی که زود آماده میشوند. بوی غالب پیاز داغ است.
ادویههایی که همراه آن توی داغی روغن شکفته میشوند و به عمل میآیند. بادمجانها
که سرخ میشوند. یتیمچهها و نرگسیها و اشکنهها. غرولند بچهها از فرط دوستنداشتن
این شبچرهها. نانواییهای شلوغ و مردانی که این پا و آن پا میکنند. باید نان
بخرد. بعد فکر میکند که چطور با صاحبِ خانه از این مستاجر جدید بگوید. با او.
کسی که این همه سال اینجا و این محله زندگی میکند. این همه سال ساکت. این همه
سال بیحرف. بعد از او ثریا قدیمیترین است و لابد برای همین هر کاری پیش میآید
از استشهاد محلی بگیر تا موافقت برای اسفالت کوچه تا آن بار که توپ بچهها شیشه
خانهاش را شکست، همه دست به دامن ثریا میشوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر