پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۴۰۰

مرهم

هر روز یک ساعت قبل از شروع کارم بیدار می‌شوم و به خودم می‌گویم قبل از کار باید وبلاگ بنویسم. بعد تا چای بگذارم و کمی اطراف را جمع‌وجور کنم و یک تکه نان سیاه با سه زیتون و دوتا گردو و برشی از پنیر بردارم و بنشینم پای لپ‌تاپ، اضطراب دیر شدن ساعت کار و آمدن کاوه می‌آید سراغم و همه چیز یادم می‌رود و یک هو هجوم قصه جدید به مغزم جای همه چیز را می‌گیرد. کاراکترها راه می‌روند دورم و یک رفتارهایی از خودشان نشان می‌دهند که قصه‌ها مدام تازه شوند. موقع کار با هم یک لحظاتی داریم که خیلی سرخوش می‌شویم. مثلا وقتی که از یک اتفاق یا یک ماجرای مشترک حرف می‌زنیم که هر دو نتیجه‌اش را می‌دانیم و تاثیرش توی قصه‌مان را می‌بینیم از توی همین لوح شیشه‌ای یک ارتباط نامحسوسی بین‌مان برقرار می‌شود. بعد سعی می‌کنیم زیاد ذوق نکنیم و جلوی خودمان را بگیریم، کاوه بیشتر و من کمتر شاید چون من سابقه منیک دارم توی شجره‌ام و روحم کوچک‌تر از آن است که این همه هیجان را توی خودش نگه دارد. 


گاهی یک گره باز می‌شود و باز همان ذوق و هیجان و ساعت‌هایی که گذشت‌شان را احساس نمی‌کنیم. شاید کاوه این را بخواند و از این همه خوش‌بینی من کفری بشود چون بلد نیستم روزهای بد و اتفاقات ناخوش را توی ذهنم نگه دارم. گفتم که روحم کوچک است و فقط بدها از فیلترش رد می‌شوند و با زور و ضرب چنگ و دندان خاطرات خوب را حفظ می‌کنم. اما معنایش این نیست که روزهایی که اوضاع مملکت به هم ریخته بود و ما صبح با اعصاب خرد از خبرها می‌نشستیم پای اسکایپ را یادم رفته باشد. یا روزی که آدم‌ها توی خیابان جان دادند و ما نشستیم و کاوه نگذاشت من حرفی بزنم و با لحن سردش همان لحنی که آن قدر صلب است که قدرت بحث را از تو می‌گیرد، گفت: شروع کنیم. 


و شروع کردیم و من فهمیدم که فقط قصه‌گویی است که مرا نجات می‌دهد. از مرگ و نیستی دورم می‌کند و بدبختی‌ها را یک جایی دور زیر خاک دفن می‌کند. حالا این روزها که رد پایم را در قصه‌های بقیه هم می‌بینم، ضعیف یا قوی، دلم می‌خواهد همه این روزهایم را یک جایی ثبت کنم. آن لحظه‌های «یافتم» که به اندازه تمام دنیا و مافیهاش می‌ارزد. لحظه‌هایی که جانم را گذاشتم توی قصه و پرتابش کردم.