باران از سه روز پیش شروع شده است تا پنج روز دیگر هم ادامه دارد. از آن بارانها که همیشه میگویم انگار رنگهای شهر را میشوید. باران لندن، بابلسر و حالا استانبول. شهرهایی که زندگی کردمشان. تهران هیچ وقت چنین بارانی که شهر را بشوید به خودش ندیده یا کم دیده است. مادرم در تهران احساس تهوع دارد. مادرم مدام سرش گیج میرود و در مقابل خواهش و تمنای من که بیاید این جا زندگی کند با لجبازیای که خوب میشناسم و با تعصب و وطندوستی از سر عناد که این روزها زیاد میبینیم میگوید نه.
من با مادرم بحث نمیکنم. نمیگویم خاک خاک است و مرزها را ما ساختیم. هویت ما خود ماییم و اینها. برایش تحلیل نمیکنم که ریشه این موج ضدمهاجرت همان شکست خوردن در امیدواری است و همان حال دنکیشوتوار است. فقط میگویم: ابرها و بادها و آبها مال همه جای کره زمیناند و مرز ندارند. و دیگر چیزی نمیگویم.
کارگردان جدید خیلی با نمک است. بانمک شاید زیاد برای آقای محترم و کارکشتهای که پدر چند فرزند است صفت مناسبی نباشد اما من آدمها را از زمانی که قصه تعریف میکنند میشناسم. کسی که با هیجان و لذت انگار آرش جانش را میگذارد تک زبانش و قصهاش را با دل و جان تعریف میکند کودکی پررنگی دارد. آقای ز هم این طور است. قصهاش را دوست دارم و در همین مدت کوتاه کلی شاخ و برگ بهش اضافه کردیم. آن هیجانی که وقتی قصه شکل میگیرد به آدم دست میدهد مثل تپش قلب عاشقانه است. مثل هیجان اولین بار سوار شدن در چرخوفلک است.
شب قبل از یلدا قرار است در کافهای از قصهها حرف بزنم. گمانم این ربع آخر عمرم را وقف قصه کنم. دیرم نشود اگر هر چه قصه و تعریف و نقل دارم روی دایره میریزم. قصههای دیگران را شکل میدهم و توی دنیای رنگ و نور و خیال چشمهایم را میبندم.
۲ نظر:
سپینود عزیزم همین دو روز پیش با دوستی از تو میگفتم.هنوزم جسارتت برام قابل تقدیره و مامانت و مامانت و مامانت...🙏❤️
خیلی ممنون. باعث دلگرمیه. 🤍🌱
ارسال یک نظر