چهارشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۹

یک روزهایی مثل امروز هم زیادند

امروز هوا خوب است. صبح به موقع بیدار شدم این هم درست اما هیچ حال خوشی ندارم. انگار توی لوله یک توپم که آماده پرتاب است. دو سه روزی است که هیچ چیز سرجایش نیست. انگار همه چیز در یک تصمیم ناگهانی با هم توافق کرده‌اند که جایشان را عوض کنند و من را حرص بدهند. کار، وضعیت دختر، سگ، خانه، مرد و خودم. همه یک دردی داریم که کوچک نیست و می‌تواند باعث انفجار شود. این طور وقت‌ها و در پس‌زمینه هم دردهای دیگر با قوت بیشتری می‌نوازند. مثلا کووید، مثلا اقتصاد، مثلا کثافت‌کاری‌های رژیم، حماقت آدم‌ها و پلیدی‌هایشان. خلاصه همان حکایت گل بود و به آواز بلبل نیز مزین شد است.
حماقت و پلیدی آدم‌ها اذیتم می‌کند. دایره‌ام را گرد و کوچک کردم. خیلی راضی‌ام. از فکر این‌که دیگر نقل محفل‌های غیبت‌شان نیستم. نه که خودم را مهم بدانم، نه! قضیه این است که جنس را می‌شناسم. حالا به قول درمانگرها امنیتم را پیدا کردم. آن‌هایی که امن نبودند را هم حذف کردم. مثل خانه‌تکانی‌های اول بهار و پاییز که باید تا جایی که می‌توانی به‌دردنخورها و آزارنده‌ها و جاگیرها را دور بریزی تا بعد سبکی عجیبی را حس کنی و به تو بال بدهد. بعد دورت را دیوار خصوصی بکشی و نگذاری چشم‌های حالا نامحرم مدام برای محفل‌شان از باغ تو خوراک تهیه کنند. این خیلی خوب است. بعد برسی به اصل کارهایت.
یک روزهایی مثل امروز اما همه چیز خراب است. این‌ روزها را هم باید ثبت کنی. یعنی من ثبت می‌کنم. ماجرای خانم طبقه پایین است. زنی که روزهای اول جاگیرشدنشان با صدای بلند دعواها و جیغ‌هایش با او آشنا شدم. بعد یک روز جلوی در با گلدان‌هایی که خریده بود برای حیاط‌شان همه با هم رسیدیم و من در را برایش باز کردم. بعد آرام آرام حیاط را زیبا کرد. بعد از گوشه پرده کنار رفته آشپزخانه از توی کوچه لپ‌تاپ روی میز آشپزخانه‌اش را دیدم و بعد هم از جایی که من نشسته‌ام در خانه هر روز و کار می‌کنم، بوی غذاهایی که او در آشپزخانه می‌پزد را فرو بردم. حالا زن برای من مجموعه‌ای از زندگی واقع‌گرایانه‌ایست که دوست دارمش حتا دلم می‌خواهد باهاش دوست شوم. شاید هم دوست شدم.
شاید یک روزی با هم قهوه‌نوشان بخندیم وقتی من گفته باشم: الیف/ایپک/موگه/زینپ/ آن اوایل وقتی صدای جیغ‌هایت را می‌شنیدم می‌خواستم بیایم نجاتت بدهم.
بعد او ساکت شود و به کف روی فنجان قهوه‌اش نگاه کند و مثلا بگوید: روزهای بدی بود. هیچ چیز سرجایش نبود. انگار همه چیز در یک تصمیم ناگهانی با هم توافق کرده‌ بودند که جایشان را عوض کنند و من را حرص بدهند.

بعد هم با تفاله‌های باقی‌مانده قهوه‌هایمان فال بگیریم و به ریش دنیا بخندیم جانم. 

۲ نظر:

Unknown گفت...

چه خوبه.دلم برای وبلاگ‌خونی تنگ شده بود. چه خوبه که می‌نویسی.

Unknown گفت...

خیلی عالی بود سپینود عزیز
کاش من هم قدرت این خانه تکانی رو داشتم🙂