یکشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۷

گالش‌هایم...



می‌دونی امروز تام به جیمی چی‌گفت؟

.


«... من هر وقت کفشامو پام می‌کنم، فکر می‌کنم که زندگی چقدر کوتاهه و من چه‌طوری دارم اونو بی‌خودی تلف می‌کنم. اون وقت بدنم می‌لرزه! آدم اگه نخواد به یه مسافرت طولانی بره دیگه کفش پوشیدن چه حُسنی داره؟...»
نمایش‌نامه‌ی باغ وحش شیشه‌ای، تنسی ویلیامز، ترجمه‌ی حمید سمندریان، ص 70، چاپ دوم 87 نشر قطره





تکلمه: این به‌ترین جمله‌ای بود که روز تولد تو خوندم و یاد سفر خودمون افتادم که تا هنوز هم هست و خواستم تقدیم‌اش کنم به خودت، خودِ خودِ خودت.

۶ نظر:

ناشناس گفت...

tavalodeshoon mobarak..... omidvaram ke hame khoob bahsin.... love nilofar

ناشناس گفت...

خودت خوب مي‌داني كه جقدر برام عزيزي.
نيازي به بيانش نيست . ميام، همين روزها ميام بهت سر ميزنم. منتظرم عقيده حالش بهتر بشه تا با هم بيايم . نمي‌شد من بيام اونجا خوش بگذرونم و دوستم اينجا تنها بمونه .
بايد بيايم و روي صندلي‌هاي بلندت بنشينم و همينطور كه طعم‌هاي مختلف بستني‌ها را تست مي‌كنم با هم گپ بزنيم.
وقتي آمدم هيچ بهانه‌اي را براي اين ننوشتن قبول نمي‌ كنم.

ناشناس گفت...

کوتاه بودن زندگی از اون چیزاییه که سعی می کنم ایگنورش کنم...
اما راستش یه دفعه که یکی از دوستام کف دستمو دیدو گفت عمرت کوتاهه یه جورایی مور مورم شد.:)
تولد مبارررررک!

ناشناس گفت...

کوتاه بودن زندگی از اون چیزاییه که سعی می کنم ایگنورش کنم...
اما راستش یه دفعه که یکی از دوستام کف دستمو دیدو گفت عمرت کوتاهه یه جورایی مور مورم شد.:)
تولد مبارررررک!

ناشناس گفت...

salam sepinood e aziz
beroozam
khoshhalam mikoni:
http://mishoodoonamesh.blogspot.com/

ناشناس گفت...

من هر وقت كفشمو پام مي كنم به اين فكر مي كنم كه امروز چقدر بايد بدو ام...