دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷

چیزهایی هست که

شیر آب را باز می‌کنم. باید صبر کنم. صبر که می‌کنم، صدای آب توی لوله‌ها و شیر با صدای آب توی ناودان می‌آمیزد و حالا صدای آبشار می‌آید. آدم وقتی تنهاست صدای آبشار بیش‌تر و بلندتر است. صدای زنی محزون می‌خواند: شنبه، یک‌شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه و من فکر می‌کنم پنج‌شنبه که بیاید همه چیز تمام می‌شود. شاید چیزی تمام نشود. حتمن هیچ چیز تمام نمی‌شود. صدای آبشار همیشه بوده. صدای آب توی ناودان و روی شیروانی هم که به سال رسیده که هست. عادت همه‌ی این‌ها هم هست. پنج شنبه هیچ چیزی نمی‌شود. پنج‌شنبه همان است که حالا این همه سال بوده و همان یک شکل را داشته. حسی مثل انتظار خوش‌بختی و تمام شدن تنهایی. مثل بوی خورش کرفس. مثل رقصیدن با موسیقی دل‌خواه میان جمعی، یک جمع، با یک آبشار، رقصیدن با صدای یک آبشار. رقصیدن زیر قطره‌های ریز و سوزناک یک آبشار. ماندن در این توهم تا غروب جمعه و بعد... یک تلنگر دوباره می‌شماردت از شنبه...
.
.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

* من کلی به الهام گفتم هی گفت تا فردا می نویسم... چی کارش کنم؟

* هر حرفی می خواستم بزنم گفته بودی... نمی خواستم پست این قدر طولانی شه که یارو تا نگاه می کنه بگه حس خوندن نیست...

* می گم... صبا منصوری هم می نوشت خانواده تکمیل می شد، خوب بودا!

ناشناس گفت...

سلام سپینود
فکر کنم وقتش رسیده لذت از رقص تنهایی را یاد بگیرید.