زندگی، زندگیِ راست راستکی گاهی اوقات به آدم تلنگر میزند. من تلنگرهایاش را دوست دارم- هرچند شدید و دردآور- زمین میخورم بعد بلند میشوم. همین است دیگر مگر آدم از زندگی چه میخواهد. هی بخورد زمین و هی بلند شود بعد دور بزند و برگردد یا بپرد از جایی و میانبُر بزند و حتا گاهی خودش را در دخمهای، غاری، دستکم جایی که بشود توی خود فرو رفت، مخفی کند. توی این هاگیر و واگیرهاست که خیلی چیزها دست آدم میآید. یک چیزهایی پیدا میکنی از گوهرِ نابِ یکدانه و آشغالها را دور میریزی. سرتاپات را ورانداز میکنی، کیف میکنی؛ غیه میکشی، غمات میگیرد و بغض میکنی. کار میکنی ... کار میکنی چهارده پانزده روز و قبلترش حتا کار میکنی. کار که میگویی کارها... نه از آن سوسولبازیهای قبلی، پشت میز و لاس زدن با اینترنت و نوشتن و کتاب خواندن... نه! بلند شدن از خواب و همانطور گیج زدن و آمدن که کرکره مغازه را بالا بدهی. حالا گیرم کرکره را کنار بکشی هر چه باشد این خیلی معناها دارد توی قاموس کاسبها. مغازهای که نباید خاک بگیرد هر قدر هم چند سالی خاک بخوراند به صاحبانش. آب بپاشی جلوی در شیشهای و باغچهای را که داری- هر قدر کوچک- بیل بزنی. آب و جارو و تِ کشیدن داخل مغازه و بعدش برسی به بستنیها. بستنیهایی که حالا بچهات شدهاند. ظرفشان را تمیز کنی و عوض کنی دمای فریزر را، به دلخواهشان کنی که شل نشوند یا محکم به هم نچسبند که اسکوپ آهنی-سربی تویشان فرو نرود. بعد میرسی به بساط چای و قهوه. قهوه را خرد میکنی و درِ grinder را باز میگذاری تا بوی خوشِ قهوهی سابیده شده بپیچد توی مشام و کلهات. بله این طور است که تا این روز من و آراز تقریبن 380 روز کار کردیم. آدمهایی بودند دور و برمان که تنهایی این دوری و غریبیِ خودخواستهمان را بشود تحمل کرد و آدمهایی هم نبودند. آدمهایی بودند که از همان اول ما را خوب شناختند و دندانهایمان را شمردند و خوشحال و راحت کلاه ما را برداشتند. حالا میشود گفت گور پدرشان. شاید غیرقابل جبران، اما میگذرد. حکایتْ اما همه محاط است توی دایرهی روح و روان. کلاهبرداریهای روحی و روانی. به جایی میرساند که نفرتت میگیرد از آدمها. و گفتن مدام و وردگونهی اینکه «صاف شو، صاف شو» و «مهربان باش، مهربان باش» انگار مثل سیخی گداخته باشد که توی ماتحتمان فرو میرود و آنچه میگویند «تا فیها خالدون سپوزید» را عینیت میبخشد. تا اینجای قضیه هم... خب تلخ است که باشد اما اجتناب ناپذیر. سختترین مرحله، عبور از این آدمها و عبور از خودِ آنطوری است. گوشاش صدا کند آقای اوباما، مقصودِ حقیر «تغییر» است. خوشگلترین قسمت ماجرا آن است که میخواهی عوض شوی، میخواهی این گوشهای حمار را از بیخ ببُّری، میخواهی دیگر آن قدر مهربان و صاف نباشی؛ حالا ملت به تریش قباشان برمیخورد. این را دیگر باید چه کنی؟ نمیتوانی جلسهی توجیهی برای تکتکشان بگذاری که دوست عزیز آقا یا خانم فلانی اگر اجازه دهید من از این طویلهی خودساخته در طی سالیان، بکشم بیرون. شما که مرهم نبودی دستکم زخم مزن. درمان نخواستیم و درد را هم به گمانام حق داریم که نخواهیم.
.
در جست و جوی مخاطب هم اگر هستید برای این متن از پدر و مادر و خواهر و برادر بگیرید تا آدم غریبه. و هدف هم از این پست این است که کمی به خودمان برسیم. در این دورهی فترتِ حالا از زمستان مرده تا این بهارِ علفجوش کمی غافل بودیم از خودِ خودِ خودمان. کمی خواندن و نوشتن و سکوت میخواهیم که همه رشتهها از دستمان رفته است. کار هم که باید تا سی صد و شصت و پنج روز دیگر به این منوال بگذرد. کمی به خودمان آمدیم کمی هم سرپای خودمان بایستیم. دنیا گاهی کانَهُ زندان. دیگر نه زندانبان میخواهیم و نه ملاقاتی گرچه که باز هستیم پا به پای یاوران همیشه مومن.
.
۲ نظر:
سپینود سپینود... داشتم نگران می شدم. سال نو شده و هنوز سپینود چیزی ننوشته... شهرها هم همه زنده شدن. هرچند تلخ نوشتی اما هنوز جادوی قلمت سرزنده و شاداب است. زنده و خوش باشی.
سلام خانوم سپینود . راستش من به اندازه کافی و کمی بیشتر از «کافی» تلخ هستم. گاهی خودم هم بدم می آیداز اینهمه تلخی هر چندواقعی .
دوستی می گفت فلانی داستانت خیلی شبیه به زندگی ما ها نیست.گفتم دوست داشتی زندگیمان اینطور بود؟ گفت آره. گفتم من هم فقط برای همین اینطور نوشتمش شاید کمی بشود زندگی را شبیه ادبیات کرد شاید مجبور شوم برای نوشتنش کمی تجربه اش کنم .اگر کمی شانس همراهمان باشد با دوستان جنوبی به کافه شما سری می زنیم و کافی های تلخ می خوریم خیلی تلخ. پایدار باشید.
ارسال یک نظر