.
(این کامپیوتر نیم فاصله ندارد)
.
آمده ام نشسته ام این جا. روابط این جا جور دیگری است. این جا بی بی سی می بینم. جوری از انتخابات حرف زده می شود که انگار مهد دموکراسی است و همیشه همه آزادانه همه جا حرف زده اند و نوشته اند و دیده اند و هزارکار دیگر. جانم برای تو بگوید نازنین روز اول که آمدم در این آشفته بازار چیزهایی دیدم که همه هم دیده بودند. یعنی اتوبوسی که از آمل می آمد و کارمندان جهاد کشاورزی را می برد ؛ تا به خرج دولت، دولت پر مهر خدمت گزار که رئیسش حتا از خط ویژه هم نمی رود بالای سر پدر مریضش!، چهار پنج روزی تهران باشند و خوب بخورند و رای شان را هم بدهند به «همونی که خیلی نایسه» و برگردند. بعد تا معده ی ما بخواهد این را هضم کند، فهمیدیم که تهران چندان هم که می گویند شلوغ نیست، که این شعور و فهم تا ساعت شش همراه مان بود بعد دریافتیم که هستند کسانی که این روزها شغل دومشان این شده که بریزند و بپاشند و آشوب کنند.
آمده ام نشسته ام این جا. روابط این جا جور دیگری است. این جا بی بی سی می بینم. جوری از انتخابات حرف زده می شود که انگار مهد دموکراسی است و همیشه همه آزادانه همه جا حرف زده اند و نوشته اند و دیده اند و هزارکار دیگر. جانم برای تو بگوید نازنین روز اول که آمدم در این آشفته بازار چیزهایی دیدم که همه هم دیده بودند. یعنی اتوبوسی که از آمل می آمد و کارمندان جهاد کشاورزی را می برد ؛ تا به خرج دولت، دولت پر مهر خدمت گزار که رئیسش حتا از خط ویژه هم نمی رود بالای سر پدر مریضش!، چهار پنج روزی تهران باشند و خوب بخورند و رای شان را هم بدهند به «همونی که خیلی نایسه» و برگردند. بعد تا معده ی ما بخواهد این را هضم کند، فهمیدیم که تهران چندان هم که می گویند شلوغ نیست، که این شعور و فهم تا ساعت شش همراه مان بود بعد دریافتیم که هستند کسانی که این روزها شغل دومشان این شده که بریزند و بپاشند و آشوب کنند.
عزیز دل؛ دوست خوب و با معرفت کیمیاست. یک چیزی مثل رقیب با معرفت انتخاباتی، وقتی دلت بگیرد تو را با خودش می برد آن ته ته های تهران، یافت آباد و جاده ساوه و جوادیه و تو به چشم خودت می بینی که «سفره»ی مردم که کم شد رمق های و هوی انتخاباتی از نوع بی بی سی را ندارند. و اگر یک باره چشمت به پسربچه ای خاکی و آفتاب سوخته ای بخورد -مثل همان پسرک چوپان دم خانه ی خودمان میلاد که تو می گویی خیلی «مرد» است- که یک پارچه ی سبزی دور مچ اش بسته که هیچ هم شغل اش نیست. یک هو بغض ات می ترکد.
اصلن چرا هی این طوری می شود؟ چرا این وقت ها مدام یک چیزهایی می بینی از جنس مرام و معرفت و هم دلی. دیگر به بوق هایی که به هوای نشانه های سبز ماشین ها برای هم ولبخندهایی که آدم ها به هم , می زنند عادت کرده ام. به دوست خوب می گفتم فردای روز موعود روز غم ناکی است با وجود پیروزی هم. چون باز آدم ها همان قبلی ها می شوند. چون باز باید تا سه ماه بعد تحمل کنیم چون مدام باید بترسیم از این که چه می شود. چون دیگر زنگ پیام هامان وقت و بی وقت صدا نمی کند و دوستی یا دوستانی دیرآشنا اما عزیز بنویسند بغرند، بجوشند، و خبر بدهند. چون دل آدم تنگ می شود. مثل دل من که حالا برای تو تنگ شده.
این جا اینترنت نبود، فیس بوک هم و ریدر قلم نیوز نبود و یادداشت های خالد. اما دست کم امید دارم که بشوم یک حلقه ای از یک زنجیر که می خواهند یک سر شهر را به سر دیگر برسانند. فردا هم هست، فردا غوغایی است اما بی تو در دل من هم غوغاست. می خواهم برگردم و بروم توی بازار ترکمن یا که میربازار، یک جایی که بشود چندتا دروغ را رو کرد و مردمش به حرفت گوش کنند. می خواهم این دو سه روز همه ی دور و اطراف را سبز کنم. زود برگردم که آرامش می خواهم و سکوت. آرامشی برای چهار و هشت سال و تا ابد.
.
.
۱ نظر:
از ته دل میگویم خوش به حالتان سپینود عزیز...
البته حالا که هنوز مانده تا آخر کار و مسلماً کماکان سر عهد شخصیام که زبان به دهن گرفتن است هستم... اما کلاً خب این پست را که میخوانم میبینم حق دارم امشب از دیدن غوغای ولیعصر شارژ نشوم، اما چند روز پیش یک تکههایی از آن غوغا حسابی روشنام کند... مثلاً آن پیرمردی که بروشور را نگرفت و زد روی سینهاش و گفت «تو قلبمه» یا خیلیهای دیگر جوانتر و پیرتر و یا از همه مهمتر آخر شباش که بقال سر کوچهمان مچبند سبزم را که دید لبخند زد و دست داد. من خیلی میگویم بقال سر کوچهمان و شبیه همان مثالشدهاش است، اما خب این بقال سر کوچهی ما از آن آدمهای باحال و مودب روزگار است که خیلی دلام میخواست بدانم به کی رای میدهد. خلاصه که ااما حالام گرفته میشود وسط هیاهوی دیشب و لقب غرغرو میگیرم طبق معمول از دوستان، چون واقعاً دلام میخواست امشب یک کار بهدردبخور بکنم، نه اینکه فقط سبز باشم. در کل زندگیام هم فقط یک بار بلند بلند شعار دادم و... خلاصه که حالا دارم تا شنبه توی سر خودم بزنم که کاش میشد یک کار به درد بخوری غیر از بحث بیثمر با تحریمیها و تبلیغ موسوی برای سبزپوشها (و شنیدن اینکه خودم دارم که البته خیلی فرق میکند با توی قلبمه) انجام میدادم. این شنبهی لامصب برسد و یکجوری برسد که چهار سال دوباره توی سر خودم نزنم مثل چهار سال اخیر!
ارسال یک نظر