یکشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۸

وقتی نمی‌شود به این راحتی گذشت.

می‌دانم اصلن بهرام صادقی را نمی‌شناسی تا چه رسد ملکوت‌اش را خوانده باشی و این‌ها. قبل از این هیاهو هم می‌دانستم که تو ادبیات را نمی‌فهمی. تو بُر خورده‌ای. در حد یک مهره هستی. اما بد نیست که دست‌کم توی این بدنامی‌ای که برای خودت فراهم کرده‌ای- از کتاب‌ات و هیاهوی سیاسی‌ات، چون من برعکس خیلی‌ها معتقد بودم و هستم که کتاب تو فاقد ارزش است و نه زبان نه شخصیت و نه فرم و ... هیچ چیزی که بر ادبیتِ متن کتاب تو گواهی بدهد وجود نداشت حتا یک ویراستاری درست!- عاملی باشی تا من دوباره این بخش از بازخوانی گفت‌گو با بهرام صادقی را که انگشتانی نویسا و همیشه سبز بازنوشت‌اش کرده، یادآوری کنم نه به تو که یاسین خواندن است: [1]

.
تا اينکه... ديگر شما بگوييد، تا اينکه نوول کم‌کم خودش را- اگر چه خيلي کم و ناقص- توانست بقبولاند و دوره‌اي پيش آمد و آدم‌هايي و جوان‌هايي که اگر چه هيچ مکتب صحيح انتقادي نداشتند و ندارند، اگر چه معلومات و مطالعات‌شان و آگاهي‌شان از ادبيات امروز جهان اندک است و اگر چه سرخورده و بي‌پناه و سرگردانند، اما با دو چشم، يا حتي با هزار چشم خيره من و تو و او را مي‌پايند و مي‌خواهند و مي‌طلبند. آنها ديگر از تو چيزي مي‌خواهند که خيال مي‌کنند تويي، که ادعا مي‌کني و کار مي‌کني بايد بهشان بدهي و اگر ندادي مي‌فهمند که چند مرده حلاجي. آنها از روي گرده‌نشسته‌ها و نيم‌خيزها و ايستاده‌هاي دروغي مي‌گذرند. تو آنها را نمي‌بيني و نمي‌شناسي اما در کنارت هستند، در شب‌گردي‌هاي بي‌هدف، در سرگرداني‌هايت در بعدازظهرهاي تنهايي و اندوهت و در چکنم، چکنمت همراه و همدل و همدرد تو هستند. بله، آقاي ضرابي! داستان‌نويسي امروز ما و همچنين شعر امروز ما، اکنون به اين مرحله خطير و مقدس و عجيب رسيده است که آنها، يعني شعر و داستان، بله، آنها ديگر خود تو هستند و اگر دروغ بگويي يا بد و ناقص بگويي، يا بخواهي گول بزني زود مي‌فهمند و تنهايت مي‌گذارند. «داستان» و «خواننده» امروز همه يکي شده‌اند، همه در يک هيئت و در يک قالب شب‌‌هاي غربت و سرگرداني را مي‌گذرانند، همه با هم از کوچه‌هاي تاريک مي‌گذرند، در حالي‌که در کوچه پهلويي «شعر» راه مي‌رود، همانطور غمگين و سرگردان و صداي پايش با صداي پاي تو و من مي‌خواند. البته همه چيز داريم، از نقص و شتاب‌کاري و نشيب و فراز گرفته تا کمال و انسجام و درخشش، اما دروغ نداريم، ديگر تفنن و سرگرم‌کنک و وقت‌گذراني و قصه‌گويي از عشق و عفت و تاريخ و افتخارات نداريم، آنها خيلي پايين رفته، به پايين‌هاي مرداب و لجنزار خود رسيده‌‌اند و اينجاست که هر نويسنده‌اي بايد هوشيار باشد و صادق و صميمي زيرا اگر جز اين باشد اورا سر کوچه مي‌گذارندش و رد مي‌شوند،... و او فقط مجبور است صداي برادران توأمان شعر و داستان، اين دو سرگردان آواره را بشنود که بي‌هيچ رحم و شفقتي از او دور مي‌شوند، حتي هر قدر زنجموره کند.

.

منبع: اعتماد ملی

[1] گمان نمی‌برم مخاطب را نشناسید. نتوانستم از فرهاد جعفری در آن قسمت از نوشته نام ببرم که بی‌انصافی بود آوردن نام او هم‌ردیف بهرام صادقی. حالا این پایین دست تا می‌توانم، می‌توانم بنویسم فرهاد جعفری نویسنده‌ی رمان کافه‌ پیانو.

۳ نظر:

مازیار گفت...

کاش همین پائین هم نمی نوشتی اسمش را. مخاطبی که حرف بهرام صادقی می فهمد حتما ً می فهمد کدام مردک را می گوئی. هرچه در مورد کتابش نوشتی هم نظر من است بی کم و کاست. از اول هم نظرم همین بود نه حالا که این حضرت خودش را لجنمال کرده. پایم که به ایران برسد کتاب را برای نشر چشمه پس می برم.

مسعود کبگانیان گفت...

سلام
ارج می گذارم اینهمه دغدغه ی شما را . وقتی کافه پیانو رو خوندم و دادم به یکی از دوستام بهش گفتم که به نظر من کتاب متوسط رو به پایینی هست . بعدها در موردش حرفی نزدم که کسی نگوید دو تا مساله رو با هم قاطی کرده و می خواهد به اصطلاح بل بگیرد . به هر حال توی وبلاگ ایشون هم می رم و می بینم الحمدالله عجب دست توجیه بالایی دارند ولی خب دوست نازنین همه ی نویسندگان ما دارای بینش اجتماعی نیستند . نمی دانم آقای جعفری بعضی چیزها را نمی بیند یا خودش را به ندیدن زده به هر حال امیدوارم اگر روزی به اشتباهش پی برد آن قدر شجاعت داشته باشد که بگوید هر چند که خیلی هم مهم نیست دیگر .
پاینده باشی .
با یک مطلب در مورد شجریان بروز هستم

روزنامه نگار ناموجود گفت...

من واقعا متاسفم برای آقای فرهاد جعفری. دوست ندارم توهین بکنم به ایشان. هر کسی می تواند از یک سیاستمدار خوشش بیاید و برای او تبلیغ بکند اما متاسفانه ایشان سفسطه باز خوبی هستند. در دو پست قبلی وبلاگم به یکی از سفسطه های ایشان اشاره کرده ام که می توانید بخوانید.