چهارشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۸

برای روزی که بادا

.
می‌ترسم. می‌ترسیم. اما بیش‌تر نگرانم. نمی‌دانم چطور شروع کنم. فقط می‌دانم باید شروع کنم. اصلن همین ترس از کلمات، ترس از قضاوت‌ها. ترس از اتهام‌هایی که این روزها راحت به هم می‌زنیم. ترس از خشم. خشمی عنان گسیخته. مدام می‌گویم نه! به این فکر کن که این حرکت مسالمت‌آمیز است. به این فکر کن که آرامش و سکوت دارد. به متانتی فکر کن که چند وقت پیش روی صفحه‌ی شیشه‌ای تلویزیون میخ‌کوب‌ات کرد. متانت و وقاری که سابقه نداشته. حالا هم سعی کن به شوخی‌ها بخندی با همه‌ی مردم و گریه کنی با خبرهای بد با همه، خشمگین شوی با همه. اما چیزی توی مغزم می‌خلد، می‌چرخد، می‌خزد و خودش را با زور به من تحمیل می‌کند. چیزی از جنس فکر. چیزی از جنس پرهیز از سکوت. چیزی که وادارم می‌کند با همه‌ی عواقب بنویسم.
.




1- بزرگ‌ترین نگرانی و ناراحتی و فکری که امروز دارم از آن جا شروع شد که مردم گفتند جمهوری ایرانی و موسوی گفت جمهوری اسلامی. حالا هم که بازار پیچیده‌گویی‌ها داغ است، من سعی می‌کنم مستقیم بگویم که من با میرحسین موافقم. من می‌دانم که با وجود نفرتم از بعضی تظاهرات(تظاهر کردن‌های نمایشی) مذهبی، دین در عمق روح و جان این مردم رخنه کرده. با این عقل ناقصم و چند جایی از دنیا را هم که دیده‌ام فهمیده‌ام که نام این دین هرچه می‌خواهد باشد، مردم به آن نیاز دارند. حتا لائیک‌ترین کسانی که در اطرافم دیده‌ام در عمل تناقض زیادی بین رفتار و گفتارشان بوده. فکر می‌کنم تلاش بیهوده و حتا زورگویانه‌ایست که بخواهیم دین را و اعتقاد را از مردم ایران بگیریم. ضمن این که اصلاحات اصولن رفتار و شعارهای خود را دارد و البته روی سخن با کسانی است که قصد عبور از اصلاحات را نداشته باشند. میان تمام گروه‌های خواهان تغییر در ایران من به غیر از اصلاحات، هیچ جبهه‌ای را با قوانین حساب شده و مدون و عقلانی با احتساب شرایط ایران و ایرانی ندیدم. یعنی می‌خواهم بگویم که اصلاح‌طلبان فعلی تنها گروهی هستند که آگاه به زمانه و شرایط و بدون افراط موضع‌ می‌گیرند. پس باید برای فردا روزی که شاید موازنه‌ها به هم خورد و قرار شد تک تک آدم‌ها تصمیم بگیرند از اکنون فکر کرد. اصلاح و اصلاح طلبان را باید با پیش شرط‌های اصلاح‌طلبی خواست و پی‌گیری کرد. اگر غیر از این باشد به تعداد هفتاد میلیون نفر ایرانی راه هست برای اداره‌ی این سرزمین. یکی چپ است یکی سلطنت خواه یکی راست و رادیکال و دموکرات و لائیک و ... کسانی ملغمه‌ی همه‌ی این‌ها.
و

2- اتهام و خشم مرا می‌ترساند. زمانی که کودک بودم از جزئیات انقلاب آن قدر به خاطر نداشتم اما همین سال قبل عکس فاحشه سوزان را که دیدم، منقلب شدم. مردم باقی‌مانده‌ی چمباتمه‌زده‌ی فاحشه‌ای که سوزانده بودند روی دست می‌بردند سند افتخار لابد... دوست ندارم حتا خ.ر را یک روز این‌گونه ببینم چه برسد به قط.بی و شریف.ی‌نیا و ایمان م.راتی . کام.ران نج.ف زاده و ... دوست ندارم فکر کنم که چرا فلان وبلاگ‌نویس ادبی الان اصلن خبری ازش نیست، یا چرا او که فرسنگ‌ها دور است ایستاده و می‌گوید لنگش کن و حتا آن رفیقی که همین حالا خیابان ولیعصر زندگی می‌کند چرا نمی‌رود تا سر خیابانش فریاد بزند. یا حتا چرا کسی که تا دیروز سبز بوده امروز می‌ترسد و حتا مثل کودتایی‌ها بی‌بی سی و سازگارا و مخملباف را سرزنش می‌کند. خیلی چیزها هست. می‌خواهم آرام باشم. می‌خواهم اگر همین حالا سیل‌آسا شعر گفتن‌ام می‌آید، بگویم و شرم زده نباشم. می‌خواهم اگر داستان نوشتن‌ام می‌آید بنویسم و به خودم نگویم بی‌غیرت. می‌خواهم خیلی آرام باشم. می‌خواهم بتوانم خشم درونم را از دیدن ابطحی در آن‌حال هدایت کنم به عقل به آرامش به رفتاری که دوست داشتم و به آن رای دادم. می‌خواهم بی‌شرف نباشم. یعنی شرف داشته باشم. می‌خواهم با آن سه جفت چشم شب‌ها خلوت کنم. با خودم فکر کنم ندا دختری بود اهل موسیقی لابد اهل زیبایی و هنر می‌دانم مهربان. آن عکسش که موهای لخت و صافش دور صورتش ریخته خیلی نگاه مهربانی دارد. یا سهراب آن طور که کنار مادرش نشسته آن طور به یک روزنه در دور نگاه می‌کند معلوم است مهربان است یا یعقوب که نمایش می‌خواند. یعقوب که در انتظار گودو بود یا که می‌دانست به خاطر طوماری چه بلاها بر سر شیخ شرزین آمد و او دم نزد. من آدم‌کشی را دوست ندارم. فکر می‌کنم زندگی فرهاد ج.عفری یا احمد نج.فی بعد از این آن قدر تلخ خواهد بود که مثل زندان ابد باشد. هر لحظه نشستن‌شان روی صندلی مثل صندلی الکتریکی باشد و هر لحظه فکر کردن‌شان به گذشته مثل تیری در مغزشان است. نه! من با اتهام و خشونت مخالفم.

و

از حالا دارم فکر می‌کنم به روزی بادا، که بساط دیکتاتوری برچیده می‌شود و من می‌گویم حالا چی؟

---


سایه‌ای هست
سایه‌ای پشت پاشنه‌ها
سیاهی ِ مماس بر پوست کتف
هنوز می‌آید
آ‌نقدر می‌آید
تا سایه‌ی من، همان سیاه،
بیفتد روی موهای درخشان تو
و چرخ‌ها و فلک‌ها بگردند
تا هنوز



۳ نظر:

محمود گفت...

دوست من!

با بند بند نوشته‌ات موافق‌ام و حرف دل‌ام را نوشتی! فقط خ-ر کیست؟ درنیافتم راست‌اش!

با نام موقت تیره پوست گفت...

تا سایه‌ی من، همان سیاه،
بیفتد روی موهای درخشان تو
و چرخ‌ها و فلک‌ها بگردند
تا هنوز

روزنامه نگار ناموجود گفت...

نگران نباش. معمولا جنبش ها از رهبرانشان جلوتر حرکت می کنند. این خاصیت جنبش های اجتماعی است. میرحسین مجبور است کمی دست به عصا راه برود، اما ملت مجبور نیستند. مسئله از اینجا ناشی می شود.