سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

همین

کلاریسا نمی‌داند چرا این کار را می‌کند. این که یک باره همه چیز را رها می‌کند. این رها کردن درست مثل آن است که دارد سبد لباس‌های شسته شده را با خودش تا روی تپه‌ای آفتاب‌گیر بالا می‌برد. پر شال‌ آبی رنگ‌اش در باد پرواز می‌کند، به عوض موهای افشان نداشته. و این‌جاست آن لحظه.  کلاریسا آن بالا یک باره سبد را رها می‌کند. جیغ می‌کشد. نه به فریاد شبیه‌تر است. یعنی صدایش بم‌تر از جیغ زن‌های دیگر است. به خاطر سیگارهای پشت سر هم شبانه‌اش است یا ساعت‌های طولانی از روز که حرف نزده یا چی. شاید فقط خسته می شود. شاید بعد از آن مهمانی‌ها و گل‌ها دیگر رمقی نمانده برایش. شاید فکر می‌کرد تا آن لحظه‌ی خاص، تا آن نقطه روی تپه‌ی آفتاب‌گیر دستی دیگر باید می‌بود تا سبد لباس‌ها را که رها می‌کند بگیرد.  شاید می‌خواهد روی چمن‌های آن تپه‌ی  آفتاب‌گیر غلت بزند و همان طور روی شکم دراز بکشد و خودش را به زمین فشار بدهد و فکر کند از این هم‌آ‌‌غوشی باردار ِزمینی دیگر می‌‌شود، زمینی که خیلی به‌تر از پدرش خواهد بود. کلاریسا حوصله‌ی حرف‌های گنده گنده را دیگر ندارد. حوصله‌ی فکرهای عمیق. و مدام می‌خواهد گریه کند کلاریسا. کسی چه می‌داند کلاریسا چه مرگ‌اش شده. خودش هم نمی‌داند. شاید فقط و تنها غمگین است کلاریسا و غم او غمی غم‌ناک است. شاید فقط همین است. 



۸ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی واقعی و ملموس است. انگار منو توصیف کردی. جانا سخن از زبان ما میگویی.

مهتا گفت...

حسش مثل حس اول فیلم پاریس تکزاس بود.نمی دونم چرا !!!

everyword گفت...

درود.زیباست.از اینکه برای ما هم بنویسی بسیار خرسند خواهیم شد.

الا گفت...

می فهمم تنهایی کلاریسا را .

ناشناس گفت...

کلاریسا می‌داند خوب هم می داند

سپينود گفت...

سلام . من واقعا اسمم سپينوده و واسم جالب بود كه چرا آخه چرا و واقعا چرا اسم وبت رو سپينود گذاشتي ؟ چرا ؟

خاتون گفت...

والا ما كه با اين كلارسيا آشنايي نداريم و نمي‌دونم كيه بنده خدا. اما حسش رو چقدر خوب تونستيم درك كنيم. غمي كه ناشي از تنهائيست شايد : (

گلي گفت...

منم فکر مي​کنم کلاريسا غمگينه...فقط آدماي غمگين مي تونن وسط مهموني پا شن برن دم پنچره زل بزنن به خونه ي پيرزن روبرويي و هي به زندگيش فکر کنن،هي به زندگيش فکر کنن...