.
پروین عادت کرده بود. از خیلی سال قبل وقتی پسربچهاش سه چهارساله بود و از خانهی قبلیاش زده بود بیرون و آمده بود ساکن این طبقهی میانی شده بود. عادت داشت که مدام پسربچه را نبیند. عادت داشت نقش مادرهای قوی را بازی کند. از آن مادرها که وقتی بچهشان میخورد زمین، از خودبیخود نمیشوند که بدوند و میان راه سکندری بخورند و پای خودشان پیچ بخورد.
پروین جلوی پسربچه از روز اول لباس هم تناش نکرده بود. این را دیده بودم که میگویم. پسربچه هم لمبر او را جوری میگرفت که انگار انگشتش را گرفته و میخواهند هر دو با هم از خیابان رد شوند. عادت پروین شده بود که چند روز، چند روز پسربچه را نبیند. نخواهدش. زنهای آینهای - زنهای منعکس - افسرده میشدند. پروین اما به صدای پای طبقهی بالا گوش میداد. صدای پا هر جا میرفت پروین هم همان ور میرفت. صدای پا آرام بود. در حد تکانهای کوچک و صداهای بم که طاق ضربی بالای سر را میجنباند. در حد همان جنبش کوچکی که پروین زیرپوستاش از حرکت خون در رگهایش می فهمید و این طور میشد که صدای پا تا زیر پوست پروین میرفت و میرفت با رگها همه جا را میگشت و بعد زنهای توی آینه - زنهای منعکس - داغ میشدند، سرشان را بلا میکردند و میرقصیدند و عشوهگری که کسی بلکه بیاید و سیرابشان کند. دیگر کسی به فکر پسربچه نبود.
پروین، مادری قوی بود. بالش کوچک را بغل میکرد و همینطور برهنه با باد کولر میخوابید.
۲۷ نظر:
salam, ziba bood...nice to see u writtig and updating here again
love Nilofar
ginpijcqfrqmsdcjkjkg, justin bieber baby lyrics, jsyjvhh.
من چقدر خوشحالم که دوباره مینویسی سپینود جان. هفته پیش کلی یادت کردیم با سبا عربشاهی عزیزم در " راه ابریشم " . این دوست نازنین من شیفته ات شده سپینود.
قربانت
قراری بگذار ببینیم همدیگر رو
با سبا
بی نظیر بود خانم ناجیان... مدتهاست میخونم وبلاگتون ر و خب الان برای بار اول کامنت گذاشتم!
به خاطر مادر بودنشه
che bloge jalebi, kheili ettefaghi ba feshar dadane next blog peidatun kardam :)
khosham umad az parvin! :D
پروينش را دوست نداشتم
سلام خانوم سپینود(سپینود جان). خوب تازگی ها با کتابتون آشنا شدم. اصلا فهمیدم شخصی به این اسم هم یه مشکلاتی،روایتی از روزی و... می نویسد. یه سوال؟ فمنیست هستین؟
چون از نوشته هاتون بوی آنتی مرد سالاری می آید... لینکتون کردام _خودشم نفر سوم_ من هم نویسنده نیستم اما به قول دوست نویسنده ام خوب بلدام کاغز خط خطی کنم... متشکر میشم اگه راهنماییم کنین... .
سپینود سلام. چه خوب که دوباره هستی و می نویسی. خوشحالم رفیق.
سپینود لطف می کنی نظرت رو در باره ی این پستم بگی :
http://cafedast.blogfa.com/post-17.aspx
امیدوارم مشکلی نداشته باشه براتون...
===
V*P*N-2$ F0r A M0nTh-GermanY-Really SpeedY
http://www.13th-g0ner.blogspot.com/
medil0ne@yahoo.com
سلام
خانم سپينود عزيز، من به يه مشكل بزرگ برخوردم كه كليدش فقط دست شماست. من دانشجوي زبانشناسي هستم. مقاله اي نوشتم مدتي پيش، كه روي يكي از داستان هاي شما يك تحليل زبانشناختي انجام دادم، داستان "بيا برويم به مزار". عنوان مقاله ام هست "تحليل نقش هاي معنايي، مطالعه اي موردي در سبك داستاني معاصر".
مقاله ي من توي پنجمين همايش پژوهش هاي ادبي برگزيده شده. از طرفي نسخه ي اصلي داستان شما رو گم كرده ام. توي اينترنت كه بدون فيلترشكن نمي شه سايت خوابگرد رو باز كرد. من تا فردا و نهايتاً پس فردا بايد اين داستان برسه دستم... كمكم مي كنيد؟ فقط ازتون مي خوام داستان رو به آدرس من ايميل كنيد:
n.khoshzaban@mail.sbu.ac.ir
سلام سپینود گرامی
چند نکته:
یک - وقتی در اول داستان نوشته می شود « پروین عادت کرده بود » در سطر دوم هم بهتر است به حای عادت داشت نوشته شود «عادت کرده بود»
دو- در پاراگراف دوم سطر دو « چند روز » دوبار تایپ شده است.
سه- در پاراگراف دوم سطر یکی مانده به آخر، سرشان را بالا می کردند اشتباهن بلا تایپ شده است
چهار- «بلکه» اشتباهن «بل که» تایپ شده است.
پنج - منظورتان را از «زن های توی آینه - زن های منعکس» متوجه نشدم ؟
شش- ذر پاراگراف اول گفته شده است پروین عادت کرده بود نقش مادر های قوی را بازی کند. به عبارت دیگر مادری قوی نبود ولی تظاهر به قوی بودن می کرد. در سطر اخر داستان خلاف نظر فوق راوی می گوید پروین مادری قوی بود. کدام صحیح است؟
با صمیمانه ترین درود ها
فریدون
کاملا اتفاقی وبلاگ شما رو دیدم! واقعا زیباست
سپینود سپینود سپینود بنویس لطفا :) من باز همم خوابتو دیدم!یه چیزی شبیه همون دیدار تصادفی. قیافه ی فروشنده رو داشتی فقط ؟؟؟
درود بر ذهن زیبا...
سلام...
برای داستان جدیدی که این روزها نوشته ام، از شما منتقد و داستان نویس عزیز دعوت می کنم که برای قلم زدن یادداشتی قدم رنجه نمایید...
با تشکر
مصطفی مردانی
تکه ای از داستان ...
یکی از ما باید زنده بماند…
گرد و توخالی بود؛ جسم سرد. پشت کمرم حسش می کردم. پرسیدم: «کدوم طرفی برم؟!»
صدایی نیامد. از چراغ رد شدم؛ قرمز بود. سرمای گرد توخالی، از پشتم افتاد. کمرم را راست کردم. نفس عمیقی کشیدم. توی آینه خودم را دید زدم. عرق کرده بودم. پیشانی ام را پاک کردم؛ با آستین مانتو. ساکت شده بود. گوشی توی جیبم لرزید. با تکان هایش لرزیدم. برگشتم. نگاهش کردم. روی صندلی عقب نبود. اولین کوچه ای که دیدم وارد شدم. کمی جلو رفتم. جایی خالی دیدم. همان جا ماشین را پارک کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم. جیبم دوباره لرزید. تند نفس می کشیدم. سرم روی فرمان بالا و پایین می رفت. بو می دادم. عرق زیر بغلم بود. در ماشین را باز کردم؛ با دست چپم.
لینک داستانم در بالکن
http://balkon.ir/weblog/?p=147
سلام...
برای داستان جدیدی که این روزها نوشته ام، از شما منتقد و داستان نویس عزیز دعوت می کنم که برای قلم زدن یادداشتی قدم رنجه نمایید...
با تشکر
مصطفی مردانی
تکه ای از داستان ...
یکی از ما باید زنده بماند…
گرد و توخالی بود؛ جسم سرد. پشت کمرم حسش می کردم. پرسیدم: «کدوم طرفی برم؟!»
صدایی نیامد. از چراغ رد شدم؛ قرمز بود. سرمای گرد توخالی، از پشتم افتاد. کمرم را راست کردم. نفس عمیقی کشیدم. توی آینه خودم را دید زدم. عرق کرده بودم. پیشانی ام را پاک کردم؛ با آستین مانتو. ساکت شده بود. گوشی توی جیبم لرزید. با تکان هایش لرزیدم. برگشتم. نگاهش کردم. روی صندلی عقب نبود. اولین کوچه ای که دیدم وارد شدم. کمی جلو رفتم. جایی خالی دیدم. همان جا ماشین را پارک کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم. جیبم دوباره لرزید. تند نفس می کشیدم. سرم روی فرمان بالا و پایین می رفت. بو می دادم. عرق زیر بغلم بود. در ماشین را باز کردم؛ با دست چپم.
لینک داستانم در بالکن
http://balkon.ir/weblog/?p=147
دلم می خواد وبلاگمو بخونین و نظرتون رو بنویسین. مرسی.
از پروین و زن های دیگر...
گاهی در روزهای خاصی مثل امروز که برف می بارد و ماندن در خیابان سخت است از کنار برخی زنها که رد می شوم با خودم خیلی سوالها می پرسم...
از کلاریسا بیشتر خوشم اومد.فقط چون بیشتر درکش می کنم.شاید چون بیشتر شبیه اون زندگی می کنم.من هیچوقت نتونستم ادای مادرهای قوی رو در بیارم.
سلام.خوشحال میشم در مورد آخرین نوشته ام نظرتون رو بدونم.هرچندبه نوشته های شما نمی رسه.
سلام مشغول خواندن مجموعه داستان هاتون هستم مرسی بعضی از داستان ها غافلگیر کننده است و بعضی مثل امیر علی اصلا نچسب خلق شده اند
فضا سازی برا خودت!
درود بر شما دوست عزیز
اگر علاقه دارید من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره پیروزی نهایی راستی بر دروغ(فرشکرت frash kart) از دیدگاه زرتشت نوشتم لطفا" اگر علاقه دارید آن مطلب را بخوانید و دیدگاهتان را بیان کنید
با تشکر از شما دوست عزیز[گل]
ارسال یک نظر