.
.
هر بار ذهنم مشغول یک طبقه میشود. با خودم بازیای میکنم که طی آن، بفهمم کدام طبقهی آپارتمان روبهرو را ببینم. از دوستداشتنِ کمتر به دوستداشتنِ بیشتر یا که اتفاقی، حتا مجبور کردن چشمهایم به خیره شدن، تنها به یک پنجره از یک طبقه، محدود کردنِ خودم. تنها دلخوشی من شاید این باشد که خودم را از این بیتکانی و بیحرکتی محدودتر کنم. وقتی فقط تخم چشمهایم حرکت میکنند و نوک انگشتهایم - هم دست و هم پا البته - گاهی با محدودتر کردن خودم یعنی تکان ندادنِ تخم چشم و یا سه بند هر انگشت، باعث خوشحالی خودم میشوم که «اوضاع از این هم میتوانست بدتر باشد» و نیست.
در حقیقت بدترین وضعیتِ من، همین حالا، این است که دیگر نمیتوانم خودم را بکُشم. یاد حرف دوستم که حالا اجازهی نزدیک شدن به من را ندارد میافتم؛ هژیر که برادرش هژبر با قرص خودش را خواب کرده بود و تا آن وقت چهار سالی بود که مثل زیبای خفته گوشهی آفتابگیری از خانهشان افتاده بود. هژیر اعتقاد داشت که هژبر با یک اشتباه محاسباتی در تعداد قرصهایش کنار هدف زده و خواب و مرگ را تاخت زده. آن وقت به من گفت بهترین راه که هم فال باشد و هم تماشا سقوط است. و از داستانهایی گفت که کم هم نیستند و در فاصلهی این افتادن و سفر عمودی نوشته شده است و به نظرش تجربهایست عالی و خب محاسبهی من هم مثل هژبر اشتباه بوده چون طبقهی سوم و کامیون ماسهای که همانوقت از کوچه رد شد و آقای میم که به سرعت مرا رسانده بود تا نزدیکترین بیمارستان، همه نقشهها را به هم ریخت.
حالا از میان این طبقهها غیر از آقای میم و کلاریسا، پروین بیشتر چشمام را میگیرد. به خاطر برهنگیاش است؟ نمیدانم. شاید این هم باشد چون یادم رفت بگویم که من غیر از چشم و انگشتهایم، عضو فعال دیگری هم دارم.
.
.
پ. ن. اینها همه یادداشتهایی است داستانی که از چند پست قبل شروع شده، بهانهای برای اینکه اینجا زنده باقی بماند. تلاشی برای بقا.
.
هر بار ذهنم مشغول یک طبقه میشود. با خودم بازیای میکنم که طی آن، بفهمم کدام طبقهی آپارتمان روبهرو را ببینم. از دوستداشتنِ کمتر به دوستداشتنِ بیشتر یا که اتفاقی، حتا مجبور کردن چشمهایم به خیره شدن، تنها به یک پنجره از یک طبقه، محدود کردنِ خودم. تنها دلخوشی من شاید این باشد که خودم را از این بیتکانی و بیحرکتی محدودتر کنم. وقتی فقط تخم چشمهایم حرکت میکنند و نوک انگشتهایم - هم دست و هم پا البته - گاهی با محدودتر کردن خودم یعنی تکان ندادنِ تخم چشم و یا سه بند هر انگشت، باعث خوشحالی خودم میشوم که «اوضاع از این هم میتوانست بدتر باشد» و نیست.
در حقیقت بدترین وضعیتِ من، همین حالا، این است که دیگر نمیتوانم خودم را بکُشم. یاد حرف دوستم که حالا اجازهی نزدیک شدن به من را ندارد میافتم؛ هژیر که برادرش هژبر با قرص خودش را خواب کرده بود و تا آن وقت چهار سالی بود که مثل زیبای خفته گوشهی آفتابگیری از خانهشان افتاده بود. هژیر اعتقاد داشت که هژبر با یک اشتباه محاسباتی در تعداد قرصهایش کنار هدف زده و خواب و مرگ را تاخت زده. آن وقت به من گفت بهترین راه که هم فال باشد و هم تماشا سقوط است. و از داستانهایی گفت که کم هم نیستند و در فاصلهی این افتادن و سفر عمودی نوشته شده است و به نظرش تجربهایست عالی و خب محاسبهی من هم مثل هژبر اشتباه بوده چون طبقهی سوم و کامیون ماسهای که همانوقت از کوچه رد شد و آقای میم که به سرعت مرا رسانده بود تا نزدیکترین بیمارستان، همه نقشهها را به هم ریخت.
حالا از میان این طبقهها غیر از آقای میم و کلاریسا، پروین بیشتر چشمام را میگیرد. به خاطر برهنگیاش است؟ نمیدانم. شاید این هم باشد چون یادم رفت بگویم که من غیر از چشم و انگشتهایم، عضو فعال دیگری هم دارم.
.
.
پ. ن. اینها همه یادداشتهایی است داستانی که از چند پست قبل شروع شده، بهانهای برای اینکه اینجا زنده باقی بماند. تلاشی برای بقا.
۵ نظر:
loved it as always, looking forward to read the rest of it.. love and miss u...
it was me :) the previous post ....Nilofar
جالب بود این برابری مرگ و زندگی.
سلام.
سلام خدمت شما.
من تو گودر باهاتون آشنا شدم!
نمی دونم چرا تو ذهنم هست که شما سینما می خونید..شاید یه جا گفتید
درسته؟
عذر میخام من دانشجوی ادبیات فارسی هستم و یک سال تا اتمام دوره ی کارشناسیم مونده و قصد دارم انشالله برای کارشناسی ارشد رشته ی ادبیات نمایشی رو امتحان بدم...یعنی خیلی دوست دارم ولی اینکه بشه یا نه رو نمی دونم.میخواستم ببینم اگه رشتتون این بوده امکانش هست لطف کنید و اطلاعاتی راجع به این رشته در اختیارم بزارید؟
البته خیلی هم دور نیستم.برادرم سینما میخونه در دانشگاه هنر و خودشم ارشد نمایشی داده اما فقط میگه باید در فضاش باشی ولی من احساس می کنم بهتره اطلاعات بیشتری داشته باشم.
ببخشید پر حرفی کردم.
خیلی ممنون.
فضاي خوبي بود...ولي خوب خيلي متوجه نشدم داستان از چه قراره...
ارسال یک نظر